به تیر چراغ برق تکیه داده بود و به آسمون نیمه ابری بالای سرش نگاه می کرد. با اینکه این دیر کردن های پسر کوچیکتر طبیعی بود و تقریبا هر روز اتفاق می افتاد دلیل نمیشد که آلفارو نگران نکنه، مخصوصا که اون روز بیشتر از همیشه طول کشیده بود.نگاه ناراحتش رو به زیر پاش داد و بی حواس به سنگی لگد زد.
با صدای قدم های سریع و نفس نفس زدن کسی سرش رو بالا آورد و بکهیونی رو دید که چتریای خیسش به پیشونی عرق کردش چسبیده بودن. گونه های سرخ و نفس های نامنظم و عمیقی که میکشید نشون میدادن که تا اونجا رو دویده و اینکه عجله پسر کوچکتر بخاطر اون بوده باعث میشد چانیول به طرز احمقانه ای لبخند بزنه و احساس کنه اون روز خاکستری و ابری به یک روز قشنگ با آفتاب بهاری و یک رنگین کمون بزرگ وسط آسمون تبدیل شده.
لبخند شیرینی به امگا هدیه داد و با دست راستش موهای ابریشمی پسر کوچیکتر رو بهم ریخت. نوازشش رو تا زیر گوش امگا ادامه داد و همراهش سر بکهیون به سمت راست متمایل شد و آه آرومی از دهنش در رفت.
چانیول خیلی بهحس لامسهش اطمینان نداشت اما انگار بدن بکهیون زیر دستش داغ تر از حالت عادی بود.
- بکهیون تب داری؟دستش رو روی گردن امگا گذاشت تا دمای بدنش رو راحت تر چک کنه و با اینکارش ناله ای از روی درد از جانب بکهیون بلند شد. با نگاهی سوالی دستش رو دوباره همونجا کشید و لرزش بدن پسر کوچیکتر رو حس کرد. یقه ی یونیفرم امگا رو کمی پایین کشید و با دیدن کبودی زیرش در طی یک ثانیه روز رنگین کمونی توی ذهنش با روزی طوفانی با ابر های سیاه و رعد و برق های وحشتناک عوض شد.
بکهیون با خجالت تکونی به خودش داد. دید که دست آلفا با ناامیدی پایین افتاد و چشم هاش به خاموشی رفت. سرش رو با شرم به پایین خم کرد و سعی کرد توضیح بده:
- این...گردنم خورد به در کابینت...مسلما چانیول قرار نبود باور کنه.
بعد از ثانیه ای سکوت صدای بم و گرفته ی آلفا به گوش رسید.
- متوجهم...بریم دیر شد...چانیول بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بندازه به سمت مدرسه حرکت کرد و بکهیون برای اینکه جا نمونه به ناچار پشت سرش به راه افتاد.
در سکوت کنار هم راه میرفتن و توی افکارشون غرق شده بودن، غافل از اینکه افکار هرکدوم به اون یکی ختم میشد.
چانیول به روزی فکر می کرد که اونقدر شجاع و قوی باشه که بکهیون دست کمکش رو بپذیره و قبولش کنه تا مجبور نباشه برای زندگیش دست به هرکاری بزنه و بکهیون به اینکه آیا پولی که دیشب در ازای بدنش گرفت ارزش خاموشی چشم های پسر بزرگتر رو داره یا نه.پسر کوچیکتر آهی کشید و مشت هاش رو دور بند کوله پشتیش که همین روزا پاره میشد محکم کرد. معمولا زیاد پیش نمیومد این کار رو انجام بده، اینکه بخواد برای پول بدنش رو تقدیم کنه.اما بعضی وقت ها اونقدر بهش فشار میومد که مجبور میشد دست به انجامش بزنه.مثل دیروز که حتی اونقدری پول نداشت که با یک بسته رامیون شکمش رو سیر کنه.

YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...