ep19

2.3K 612 247
                                    


- آقای بیون!
زن میانسال، بهت زده به بکهیونی که وسواس گونه زمین رو میسابید چشم دوخت و کیف دستی منجوق دارش از دستش سقوط کرد.
بکهیون به صورت متعجب خانم مین لبخندی زد و عرق پیشونیش رو با پشت دست پاک کرد.
- سلام خانم مین! فراموش کردم اطلاع بدم که امروز نیاین.

خانم مین با تعجب به اطرافش و خونه ای که از تمیزی برق میزد نگاه کرد. معجزه اتفاق افتاده بود؟ همچین چیزی بی سابقه بود! بیون بکهیون اونقدر مشغله داشت که حتی گاهی اوقات جمع کردن لباس زیر هاش رو هم به خانم مین واگذار میکرد.
امکان نداشت خودش خونه درندشتش رو تمیز کنه. اونم تا حدی که بوی مواد شوینده توی کل طبقه استشمام بشه! شاید خدمتکار جدید استخدام کرده بود و میخواست اون رو دست به سر کنه. فکر کردن درمورد از دست دادن کارش که تنها درآمد خودش و همسر قطع نخاعیش بود باعث شد ترسی به دلش بیفته.
- آقا اتفاقی افتاده؟ خدمتکار جدید استخدام کردین؟ میخواین منو اخراج کنین؟

امگا با تعجب پلک زد و با محبت به حرف اومد.
- اخراج؟! چرا باید اینکارو بکنم؟ کجا میتونم آدم صادق و پاکی مثل شما پیدا کنم؟
- پس، پس چه اتفاقی افتاده؟آقا خودتون اینجارو تمیز کردین؟

بکهیون خندید و از جاش بلند شد.دستمال رو داخل ظرف آب و مایع شوینده رها کرد و دست هاش رو به جلوی لباسش کشید.
- خیلی عجیب بنظر میرسم؟ فقط امروز به خودم مرخصی دادم و خب بیکار بودم و گفتم شاید یکم تمیزکاری خوب باشه!

با تردید نگاهش رو دور تا دور خونه چرخوند.
- خیلی بد تمیز کردم؟خیلی وقت بود انجامش نداده بودم.

خانم مین کیف دستیش رو از روی زمین برداشت و به سمت بکهیون رفت. خم شد و ظرف مواد شوینده رو بلند کرد و به سمت آشپزخونه به راه افتاد.
- پس من فقط باید براتون غذا درست کنم آقا. بهتره برین لباساتونو عوض کنین!

بکهیون معذب، دستش رو به گردن عرق کردش کشید و روی پاهاش جا به جا شد.
- میخواستم یه چیزی سفارش بدم. ممنون ازتون.
در آخر حرفش لبخند دلنشینی زد و باعث شد زن امگا متقابلا لبخند بزنه. از نظر خانم مین بکهیون بهترین رئیسی بود که هرکس میتونست داشته باشه. خدا خیلی بهش لطف داشت که آشنایی با بیون بکهیون رو توی تقدیرش گذاشته بود. چند سالی بود که توی خونه ی مرد کار میکرد و اون رو مثل پسر نداشته ی خودش دوست داشت.

نیم ساعت بعد بکهیون همونطور که موهای نمناکش رو با  حوله خشک میکرد به آشپزخونه برگشت و یکی از صندلی های میز ناهارخوری رو بیرون کشید. با احتیاط نشست و سرش رو به دستش تکیه داد.
- ممنون خانم مین. خودم یه چیزی میخوردم حالا.
- مشکلی نیست آقا. باید حواسمو جمع کنم...اگه قرار باشه اینجوری پیش برین منو از کار بی کار میکنین!
زن میانسال همونطور که مشغول شستن پیازچه ها بود با لحن بانمکی شوخی کرد و بکهیون رو به خنده انداخت.

AmbitiousTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang