ep24

2.1K 634 182
                                    

چانیول ماشین رو زیر سایه ی درختی پارک کرد و بعد از باز کردن کمربندش به سمت تهیونگ چرخید.
- خسته نشدی از بس با گوشیت ور رفتی؟ اصلا با کی حرف میزنی؟

تهیونگ همونطور که با لبخند در جواب جیمین چیزی می‌نوشت، بی حواس سرش رو برای پدرش تکون داد.
- با دوستم. الان تموم میشه.

آلفا با تاسف آهی کشید و نگاه خستش رو به یونگ عی داد. دختر با لبخند شونه ای بالا انداخت و پیاده شد. چانیول نفسش رو به بیرون فرستاد و به تبعیت از یونگ عی از ماشین بیرون رفت. ماشین رو دور زد و در سمت تهیونگ رو باز کرد. با انگشت ضربه ی آرومی به پیشونی پسر زد و اعتراض آمیز به حرف اومد.
- پیاده شو پسر...کل روز رو وقت نداریم.

امگا آهی کشید و بعد از خداحافظی سرسری از دوست جدیدش موبایلش رو توی جیبش انداخت. آروم از ماشین پیاده شد و چشم غره ی نامحسوسی به پدرش رفت.
- داشتم با دوستم حرف میزدم.

چانیول دستش رو روی کمر پسر گذاشت و با فشار آرومی به سمت جلو هلش داد.
- دوستت میتونه صبر کنه. کل تعطیلات رو وقت دارین.

پسر آهی کشید و به بدن پدرش تکیه زد. چشم هاش رو دور تا دور محوطه ی آشنا چرخوند و لبخند غمگینی زد.
- خیلی وقت بود اینجا نیومده بودیم...

آلفا نگاهش رو از پسر گرفت و تابلوی بزرگی که روی سر در سنگی به چشم میخورد رو از نظر گذروند.
«گورستان ملی سئول»
- درسته...خیلی وقته.

یونگ عی که در سکوت تماشاشون میکرد دست هاش رو از جیب هاش در آورد و بهشون نزدیک شد. ضربه ی آرومی به شونه ی تهیونگ زد و چانیول رو مخاطب قرار داد.
- بهتره شما دو تا تنها برین...

چانیول چشم هاش رو مردد روی صورت دوستش چرخوند.
- ولی اون تورو خیلی دوست داشت یونگ... اشکالی نداره-
- میدونم، میدونم...ولی بنظرم بعد از مدت ها میخواد با شما دو تا خلوت کنه... منم میخوام یه سر به پدرم بزنم... فعلا پسرا!
دختر حرفش رو قطع کرد و بدون اینکه بهش فرصت بده با خداحافظی کوتاهی ازشون دور شد.

چانیول لبخند گرم و متشکری زد و به دور شدن دختر رو تماشا کرد. دست تهیونگ رو توی دست های گرمش گرفت و فشار اطمینان بخشی بهش وارد کرد.
- بیا بریم...مطمئنم خیلی وقته که منتظرمونه...

امگا نگاه ناخواناش رو از محوطه ی پارکینگ گرفت و خودش رو بیشتر به پدرش چسبوند. لب های خشکش رو با زبونش تر کرد و سرش رو تکون داد.
- بریم...

دقیقه های بعد در سکوت مسیرشون رو از بین قبر ها طی میکردن و به صدای پراکنده ی کلاغ ها گوش میدادن. باد سرد دسامبر می وزید و بدن پسری که به جز پولیور نازک چیزی به تن نداشت رو به لرزه مینداخت. تهیونگ نگاهش رو از گلدون که کنار یکی از قبر ها قرار داشت گرفت و یه پدرش نگاه کرد.
- اینجوری دست خالی بریم پیشش بد نیست؟

AmbitiousDonde viven las historias. Descúbrelo ahora