چانیول ماشین رو زیر سایه ی درختی پارک کرد و بعد از باز کردن کمربندش به سمت تهیونگ چرخید.
- خسته نشدی از بس با گوشیت ور رفتی؟ اصلا با کی حرف میزنی؟تهیونگ همونطور که با لبخند در جواب جیمین چیزی مینوشت، بی حواس سرش رو برای پدرش تکون داد.
- با دوستم. الان تموم میشه.آلفا با تاسف آهی کشید و نگاه خستش رو به یونگ عی داد. دختر با لبخند شونه ای بالا انداخت و پیاده شد. چانیول نفسش رو به بیرون فرستاد و به تبعیت از یونگ عی از ماشین بیرون رفت. ماشین رو دور زد و در سمت تهیونگ رو باز کرد. با انگشت ضربه ی آرومی به پیشونی پسر زد و اعتراض آمیز به حرف اومد.
- پیاده شو پسر...کل روز رو وقت نداریم.امگا آهی کشید و بعد از خداحافظی سرسری از دوست جدیدش موبایلش رو توی جیبش انداخت. آروم از ماشین پیاده شد و چشم غره ی نامحسوسی به پدرش رفت.
- داشتم با دوستم حرف میزدم.چانیول دستش رو روی کمر پسر گذاشت و با فشار آرومی به سمت جلو هلش داد.
- دوستت میتونه صبر کنه. کل تعطیلات رو وقت دارین.پسر آهی کشید و به بدن پدرش تکیه زد. چشم هاش رو دور تا دور محوطه ی آشنا چرخوند و لبخند غمگینی زد.
- خیلی وقت بود اینجا نیومده بودیم...آلفا نگاهش رو از پسر گرفت و تابلوی بزرگی که روی سر در سنگی به چشم میخورد رو از نظر گذروند.
«گورستان ملی سئول»
- درسته...خیلی وقته.یونگ عی که در سکوت تماشاشون میکرد دست هاش رو از جیب هاش در آورد و بهشون نزدیک شد. ضربه ی آرومی به شونه ی تهیونگ زد و چانیول رو مخاطب قرار داد.
- بهتره شما دو تا تنها برین...چانیول چشم هاش رو مردد روی صورت دوستش چرخوند.
- ولی اون تورو خیلی دوست داشت یونگ... اشکالی نداره-
- میدونم، میدونم...ولی بنظرم بعد از مدت ها میخواد با شما دو تا خلوت کنه... منم میخوام یه سر به پدرم بزنم... فعلا پسرا!
دختر حرفش رو قطع کرد و بدون اینکه بهش فرصت بده با خداحافظی کوتاهی ازشون دور شد.چانیول لبخند گرم و متشکری زد و به دور شدن دختر رو تماشا کرد. دست تهیونگ رو توی دست های گرمش گرفت و فشار اطمینان بخشی بهش وارد کرد.
- بیا بریم...مطمئنم خیلی وقته که منتظرمونه...امگا نگاه ناخواناش رو از محوطه ی پارکینگ گرفت و خودش رو بیشتر به پدرش چسبوند. لب های خشکش رو با زبونش تر کرد و سرش رو تکون داد.
- بریم...دقیقه های بعد در سکوت مسیرشون رو از بین قبر ها طی میکردن و به صدای پراکنده ی کلاغ ها گوش میدادن. باد سرد دسامبر می وزید و بدن پسری که به جز پولیور نازک چیزی به تن نداشت رو به لرزه مینداخت. تهیونگ نگاهش رو از گلدون که کنار یکی از قبر ها قرار داشت گرفت و یه پدرش نگاه کرد.
- اینجوری دست خالی بریم پیشش بد نیست؟
ESTÁS LEYENDO
Ambitious
Fanficپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...