ep31

2.5K 676 241
                                    

بکهیونی که نیمه هشیار بنظر می‌رسید رو بغل کرد و بعد از برداشتن کت و موبایل مرد، از اتاق خارج شد. متوجه شده بود لباس بکهیون همون لباسیه که صبح تنش بود؛ اما وقت فکر کردن به اینجور چیز هارو نداشت. باید هرچه زودتر بکهیون رو از اونجا میبرد.اون توی هیت بود و به زودی دوباره تحریک میشد چ خودش هم وضع افتضاحی داشت. کت بکهیون رو روی صورتش انداخت تا فضای بار آزارش نده و از اتاق خارج شد.
به محض خروجش از راهروی اتاق های وی آی پی و ورودش به فضای مه گرفته ی بار، چندین سر به طور خودکار سمتش چرخیدند و این آلفا رو به مرض جنون برد. صدایی توی مغزش می‌گفت که جلو بره و گلوی آلفا هایی که سر میکشیدند و سعی میکرد جسمی که تو بغلش مچاله شده بود رو دید بزنند، رو پاره کنه. خشمش رو با فشار دادن دندون هاش روی همدیگه سرکوب کرد، بکهیون رو بیشتر به خودش فشار داد و به راه افتاد. اگر فرومون بیشتری آزاد میکرد روی بکهیون اثر میذاشت و بیشتر تحریکش میکرد. همین الانش هم برخورد های بازوش و عضو امگا سفت بودنش رو حس میکرد، پس برای محافظت از امگا به غرش کردن بسنده کرد. به هرحال بکهیون کاملا بوی اون رو میداد و آلفایی جرعت نزدیک تر شدن نداشت؛ اما گرگ آلفا حتی نمیتونست نگاه های اون مهاجم ها رو روی امگاش تحمل کنه. همون طور که با صدای آرومی هشدار دهنده می‌غرید حرکت کرد و به سمت خروجی کلاب رفت. قبل از خروج مسیرش رو به سمت بار تغییر داد و جلوش ایستاد. منتظر شد تا سر و کله ی آلفای بارمن پیدا بشه؛ اما به جاش چهره ی آشنایی مقابلش قرار گرفت. ابرویی بالا انداخت و بکهیون رو توی بغلش بالا کشید. بکهیون که تا اون زمان با صدای آرومی خرخر میکرد و مینالید، با این حرکت آلفا بلند تر نالید و صورتش رو به سینه ی مرد کشید.
دختری که پشت بار ایستاده بود با شنیدن صدای ناله دست از کار کشید سرش رو به سمتشون چرخوند. با دیدن آلفای آشنا متعجب لبخندی زد و بهشون نزدیک شد.
- سلام...آه خدای من اسمت نوک زبونمه...
دختر با انگشت به پیشونیش کوبید و بعد از چند ثانیه مکث با هیجان صداش زد.
- چانیول!‌ سلام چانیول شی!
با لبخندی بزرگ و چشمای حلالی خطاب به آلفا گفت.
چانیول متقابلا به امگا لبخند زد و سلام کرد.
- سلام جی هیون...چطوری؟
- خوبم...
دختر جواب داد و همون لحظه توجهش به امگایی که تو بغل آلفا، سرش رو از زیر کت مشکی رنگی بیرون آورده و با چشم های خشمگین نگاهش میکرد جلب شد.
- اوه...

با دوباره بلند شدن صدای دختر و نگاه کنجکاوش بکهیون با بی حالی غرید. صورتش رو به سمت سینه ی آلفا برگردوند و سعی کرد با استشمام رایحه ی خنکش به گرگش لذت بده؛ اما این لذت کافی نبود. اون از مرد میخواست که آتیش درونش رو خاموش کنه اونوقت اون آورده بودش اونجا و با یه دختر که ظاهرا امگا بود صحبت میکرد؟ مرد رو درک نمیکرد، همونطور که اتفاقات اطرافش رو درک نمیکرد. اون میتونست متوجه عطش آلفا نسبت به خودش بشه. میدونست که آلفا هم اون رو میخواد؛ اما چرا دست پسه میکرد؟ این رو نمی‌فهمید.
با شنیدن صدای صحبت کردن آلفاش با اون امگای غریبه عصبی صورتش رو به سینه ی آلفا مالوند و سعی کرد توجه آلفا رو جلب کنه.

AmbitiousTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang