بعضی وقت ها آدم ها برای مراقبت کردن از چیزهایی که براشون ارزشمنده باید اون هارو از دست بدن.
توی این شرایط هرچقدر هم که خودشون رو گول بزنن، حتی اگه تک تک اعضای بدنشون، از جمله مغزشونن، باور کنن که این کار رو فقط برای محافظت از اون چیزِ ارزشمند انجام میدن، در نتیجه باید باهاش کنار بیان، این وسط یک عضو مضخرف و نمک نشناس از بدن میمونه که زیربار نمیره؛ قلب، بی منطق، دیکتاتور، و کله شق ترین قسمت بدن!با اینکه چانیول با همه وجودش میدونست که انجام اینکار برای بهبودی اوضاع خودش و تهیونگ نیازه و دیگه ذره ای تردید برای ثبت نامش توی اون مدرسه نداشت یه حس گند که از قلبش نشات میگرفت و تمام وجودش رو پر کرده بود نمیذاشت از شامشون که شامل پیتزای ناپلی موردعلاقه ی تهیونگ و دوکبوکی مخصوص سرآشپز پارک با دستور پخت سری میشد، لذت کافی رو ببره.
و این حس گند حتی وقتی تهیونگ بعد از شام سفت بغلش کرده و بهش گفته بود که به اون مدرسه میره ازبین نرفته و صد البته بیشتر هم شده بود و تا زمانی که پدر وپسری تو بغل هم روی مبل لم داده بودن و مثل آجوماهای چهل ساله درامای آبکی و تکراری ای رو نگاه میکردن ادامه پیدا کرده و باعث شده بود وقتی برای خوابیدن آماده شد به اتاق تهیونگ بره.با برخورد پاش به جسم پارچه ای ناشناخته ای زمین رو نگاه کرد و به محض اینکه چشماش پنتی توری مکشی رنگ رو شکار کردن گرد شدن. به سرعت نگاهش رو بالا آورد و با نوک پاش به گوشه ای پرتش کرد و جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ چیز غیر معمولی ندیده.
به سمت سرویس بهداشتی کوچیک گوشه ی اتاق رفت و به درش تقه ای انداخت.
- تهیونگ؟
- آپا بذار از تنها محل امن زندگیم بیام بیرون بعد بگو چیکار داری!تکخندی زد و منتظر موند تا کار پسرش تموم بشه.
دقیقه ای بعد تهیونگ درحالی که شلوارش هنوز پایین بود و پایین تنه اش رو در معرض دید گذاشته بود توی چهارچوب در ظاهر شد.
ابروهای چانیول از تعجب بالا پرید، اشتباه نکنید، دلیلش لخت بودن تهیونگ نبود؛ در واقع توی خونه ی خانواده پارک این چیز کاملا عادی ای محسوب میشد!
در حقیقت تعجب چانیول از نشنیدن صدای شیر آب تو چند دقیقه ی گذشته نشات میگرفت.
- مطمعنی دستاتو شستی پسرم؟
- فاک نه!بسرعت به داخل امن ترین مکان زندگیش برگشت و چند دقیقه بعد بیرون اومد.
- اگه میخوای بپرسی مسواک زدم یا نه از الان بگم آره زدم!
آلفا خنده ی کوتاهی کرد و موهای پسرش رو بهم ریخت.
- آفرین ته ته کوچولو خودش بلده مسواک بزنه!
حرفش باعث شد ابروهای پسر توی هم برن و مشت کم جونی به بازوی پدرش بکوبه.
- اینجوری صدام نکن!
- باشه ته ته کوچولو. اخم نکن حالا!
- آپا اذیتم نکن...لحن حرصی تهیونگ باعث شد خندش رو بخوره و با سرفه ای گلوش رو صاف کنه.
- میگم تهیونگ. دوست نداری امشب پیش آپا بخوابی؟مثل قدیما...
نگاه مردد تهیونگ تو صورتش چرخید.
- ولی آخه من که دیگه بچه نیستم...
- میدونم پسرم بزرگ شده. فقط میخوام قبل ازاینکه بری یه شب مثل قبلنا که یه توله ببر وحشی و ترسو بودی پیشم بخوابی، هوم؟
- باشه ولی فقط همین یبار! چون اگه برم اونجا دلم برات تنگ میشه.
YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...