- بس کن یونگ...خودم فردا جمعشون میکنم.
- خیلی خب، فقط دارم ظرفارو میذارم توی ماشین ظرفشویی. سرت به کار خودت باشه.
دختر غر زد و با فشار آرومی مرد رو به سمت خروجی آشپزخونه هل داد. چانیول جوری انگار که فشار وارده از سمت دختر کوچیکترین تاثیری روش نداره ایستاد و پا فشاری کرد.
- اذیت نکن یونگ. به اندازه کافی کمکمون کردی امروز...دیر وقته، باید استراحت کنی.
یونگ عی آهی کشید و آخرین ظرف رو توی ماشین ظرفشویی گذاشت. ماشین رو روشن و دستش رو با پارچه پاک کرد.
- خیلی خب...یعنی داری بیرونم میکنی دیگه؟چانیول اخمی کرد و مشت آرومی به بازوی دختر کوبید.
- فکر میکنی میذارم این وقت شب بری؟ ساعت نزدیک سه شده! امشب همینجا بمون...از تهیونگ لباس بگیر.دختر چشم هاش رو چرخوند و سر تکون داد.
- قصد خودمم همین بود.
آلفای بلند قد رو دور زد و به سمت پسر خواب آلودی که بی توجه به جدال بین پدر و نوناش چرت میزد رفت. موهای بنفش پسر رو از روی صورتش کنار زد و آروم صداش کرد.
- تهیونگی؟ نباید اینجا بخوابی...امگا پلک هاش رو از هم فاصله داد و به نوناش نگاه کرد. عروسک خرسی بزرگی که خواهر و برادر جونگکوک بهش هدیه کرده بودن رو کنار گذاشت و از روی کاناپه بلند شد. به بدنش کش و قوس داد و بعد از برداشتن عروسک به سمت اتاقش حرکت کرد. عروسک رو تکیه داده به دیوار رها کرد و نوناش رو مورد خطاب قرار داد.
- اینجا میمونی نونا؟
با صدای خواب آلود و پایینی سوال کرد و چشم هاش رو مالید. دختر هومی گفت و پشت سرش به راه افتاد. تهیونگ به محض ورود به اتاقی که حالا اصلا مرتب بنظر نمی رسید اخمش رو پایین آورد و آه کشید. تی شرت گشاد و شلوار راحتی از توی نزدیک ترین کشو بیرون آورد و توی دست های دختر گذاشت.
- فکر نکنم بشه اینجا خوابید...
خیره به تخت در هم برهمش زمزمه کرد و لگدی به پایهاش زد.- ممنون ته...شب بخیر.
یونگ عی بی توجه به درگیری تهیونگ با لبخند گفت و عقب عقب از اتاقی که مثل میدون جنگ بنظر می رسید خارج شد. تهیونگ کوتاه و گیج جواب داد و سعی کرد تختش رو کمی مرتب کنه. اونقدر گیج و منگ خواب بود که حاضر بود همونجا روی همون آشغالا بخوابه؛ اما میدونست فردا قراره حسابی پشیمون شه پس تلاش میکرد هشیار بمونه.- بیا پیش من بخواب...
پسر با شنیدن صدای پدرش برگشت و نگاهش رو به مردی که به چهارچوب در تکیه زده و نگاهش میکرد داد.
- باشه
پسر از خدا خواسته جواب داد و گلوله ی کاغذ کادوهای مچاله شده رو روی زمین انداخت. قبل از اینکه همراه پدرش از اتاق خارج بشه موبایلش رو از روی میز بغل تختش برداشت و با دیدن پیام جدیدی که از جونگکوک دریافت کرده بود سرخوش خندید. چانیول با شنیدن صدای خنده ی ریز پسر برگشت و با دیدن قیافه ی ذوق زدش کمی متعجب نگاهش کرد و بعد شونه ای بالا انداخت.
- زودتر لباستو عوض کن

YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...