ep18

2.4K 632 462
                                    

وقتی شب گذشته با رئیسش صحبت میکرد، یا همون روز صبح، زمانی که توی ترافیک گیر کرده بود و به عالم و آدم بد و بیراه می‌گفت به هیچ وجه فکر نمی‌کرد بعد از شونزده سال آدمی رو ببینه که بخش عظیمی از کابوس هاش و البته بخش عظیمی از رویاهاش رو به خودش اختصاص داده بود و حالا که به لطف رئیس عزیزش شونه به شونه ی بیون بکهیون به سمت دفتر کارش میرفتن، داشت تمام تلاشش رو میکرد تا گرگ ندید پدیدش رو آروم کنه و نامحسوس تر نفس بکشه.
- از اینطرف!
بکهیون رو به داخل دفتر راهنمایی کرد و خودش با فاصله پشت سرش وارد شد.
با بی حوصلگی پشت میزش نشست و با اشاره ی دست امگای معذب رو به نشستن دعوت کرد.
- بفرمایید بشینید آقای بیون.

از رئیسش بخاطر درامای ایجاد شده عصبی بود. با یاد آوری رفتار بتا چشم هاش رو چرخوند.
- مردک هورنی!
زیر لب زمزمه کرد و پوفی کشید. مدت ها بود همین وضعیت رو داشتن.رئیس تنبلش معمولا تمام کارهای هر پروژه رو به چانیولی که یک کارگردان هنری ساده بیش نبود واگذار میکرد و خودش تمام روز به بیکاری و لاس زدن با منشیش - که از قضا همسرش هم بود- میپرداخت، و حالا شرایط حیاتی پروژه ی جدید رو در نظر نگرفته و طبق روال گذشته اینبار هم چانیول رو به خط مقدم شوت کرده بود. البته اینکارش غیر معقولانه بنظر نمیرسید، چون بهرحال به لطف خودش چانیول تجربه زیادی داخل مدیریت پروژه های تبلیغاتی کسب کرده بود!
برگه های بهم ریخته ی روی میزش رو مرتب کرد، دستش رو زیر چونش زد و نگاه آنالیزگرش رو به مرد رو به روش داد. نمیتونست منکر دلتنگی مسخره ای که وجودش رو پر کرده بود بشه. دلتنگی ای که تمام این سال ها سعی در انکارش داشت به قلبش هجوم آورده بود و باعث میشد بخواد همون لحظه سر امگای بیچاره بپره و با لذت فشارش بده.اما قرار نبود این موضوع توی رفتارش مشخص باشه.

پارک چانیول هیچوقت بازیگر خوبی نبود. حتی زمانی که میخواست یک دروغ خیلی کوچیک بگه، چشمای بزرگش پنهون کاریش رو لو میدادن. به همین دلیل رفتار خونسردانه ای که در اون لحظه داشت نشون میداد بیش تر از هرکس دیگه ای که از بیرون به این ماجرا نگاه میکرد، خودش رو متعجب کرده بود!
اما در هر حال قرار نبود تغییرش بده. نمیخواست به اون نشون بده هنوزم در مقابلش ضعف هایی داره. نفس عمیقی کشید، رایحه ی آرامش بخش امگا رو وارد ریه هاش کرد و خودش رو با این عنوان که بخاطر راتش نیازمندش بوده قانع کرد.

- خب آقای بیون بهتره شروع کنیم...چیزی هست که بخواین قبل از شروع کار بگید؟

بکهیون نفسش رو نامحسوس حبس کرد و به پارچه ی شلوراش چنگ زد. آب دهنش رو قورت داد و دهانش رو برای حرف زدن باز کرد اما دیدن دوباره ی اون نگاه کافی بود تا صداش داخل گلوش خفه شه. نگاه های پارک چانیول جدید رو دوست نداشت.

مرد کلافه از وقت تلف کردن های امگا پوفی کشید.
- آقای بیون ما کل روز رو وقت نداریم باید-
- چان..یول...
تن صداش اونقدر پایین بود که خودش هم برای لحظه ای به گوش هاش شک کرد.

AmbitiousWhere stories live. Discover now