- صبح بخیر!
شنیدن این صدا باعث شد چانیول دست از چیدن میز صبحانه برداره و برگرده تا بعد از براندازکردن پسری که حالا لقب دوستپسر تهیونگ رو یدک میکشید، با لحنی که سعی میکرد گرم نگهش داره جوابش رو بده.
- صبح بخیر...
- صبح بخیر جونگکوکی!
بکهیون بلافاصله بعد از اینکه متوجه حضور پسر شد، جواب صبح بخیرش رو داد و از پشت چانیول گردن کشید تا بتونه به آلفای جوانتر نگاه کنه. در همون حال، دست جفت واضحا عصبیش رو توی دستش گرفت و به آرومی انگشتهای مشتشدهاش رو باز کرد. احساسات مختلفی که آلفا داشت تجربه میکرد رو از طریق باندی که حالا با مارکشدن خودش توسط آلفا کامل شده بود، لمس میکرد. میدونست که چانیول هنوز از نظر روحی با این واقعیت که جونگکوک دو شب گذشته رو توی اتاق پسرش گذرونده -کاری که قرار بود تا آخر تعطیلات کریسمس انجام بده- کنار نیومده و این علاوه بر اینکه براش خندهدار بود، باعث میشد قلبش برای مردش بگیره.- تهیونگ هنوز خوابه؟
پرسید تا کمی جو رو صمیمیتر کنه و از آلفای بزرگتر فاصله گرفت تا برای جونگکوک صندلیای عقب بکشه. آلفای جوان خجالتزده از این حرکت امگای بزرگسال خندهی معذبی کرد و به آرومی روی صندلی جاگیر شد. سعی کرد جلوی خمیازهای که پشت سد لبهاش منتظر ایستاده بود رو بگیره و جواب داد:
- نه، رفت دست و صورتش رو بشوره.- پدیدهی نادر قرن.
چانیول زیر لب غرغر کرد و صندلیای برای خودش عقب کشید تا بشینه. بکهیون اینبار نتونست جلوی خندهاش رو بگیره. هم خودش و هم جفتش خوب میدونستن که بزرگترین دلیل این تغییر رفتار پسر ناخلفشون، نفر سوم جمعه و امگا میفهمید که لحن پر از حرص مرد، از حسادتش نسبت به جونگکوک سرچشمه میگیره.- منظورت از پدیدهی نادر قرن چیه؟ این که چهار تا از جذابترین آدمای دنیا دور هم جمع شدن؟
تهیونگ خیلی ناگهانی از ناکجا آباد پیداش شد و بهمحض رسیدن بهشون رسما روی بکهیونی که پاکت شیر رو از یخچال بیرون آورده بود و روی میز میذاشت، پرید تا بوسهبارونش کنه.- لااقل زیر بغل خودت هندونه نذار.
پدر امگاش درحالیکه با خنده سعی میکرد صورت تفتفیش رو از لبهای تهیونگ دور کنه، گفت و دستهاش رو دور کمر پسرش حلقه کرد. بوسهای روی گونهی برجستهش گذاشت و طوری که فقط خود تهیونگ متوجه بشه زیر گوشش زمزمه کرد:
- بهنظرم اگه نمیخوای دوستپسرت جوونمرگ بشه، برو کنار بابات بشین.نیش تهیونگ شلتر از قبل شد. حسادت پدرش به جونگکوک، چیزی بود که میتونست تا ابد روحش رو ارضا کنه؛ اما از طرفی جونگکوک رو بیشتر از اونی دوست داشت که بخواد جونش رو تو معرض خطر قرار بده، پس به حرف امگای بزرگتر گوش داد و روبهروی جونگکوکی که کاملا معذب به دستهاش خیره شده بود، روی صندلی کنار پدر دیگهش جاگیر شد. واضح بود که بکهیون خوب جفش رو میشناسه، چون بهمحض اینکه پسر عزیزدردونهی چانیول به جای نشستن روی صندلی کنار دوستپسرش، نشستن کنار پدر آلفاش رو انتخاب کرد، رایحهی تهدیدآمیز مرد به یکباره فروکش کرد و به جاش فرومونی که نشون از رضایت و خوشحالی و همچنین غرور آلفا میداد، فضا رو پر کرد. بعد از این اتفاق، تهیونگ دید که آلفای کوچیکتر چطور نامحسوس نفس حبسشدهش رو بیرون فرستاد.
YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...