ماشین جلوی ساختمون آشنایی پارک شد و تهیونگ رو متعجب کرد.
- چرا اومدیم دنبال نونا؟
- پرسیدن داره؟چون نونات بهتر از من از پست برمیاد.
پسر دستاشو جلوی سینش گره کرد و به صندلی تکیه زد.
- بهرحال که من حرفی باهاش ندارم!
آلفا شونه ای بالا انداخت و با اعلام «خب نداشته باش به من چه؟» از شروع بحث جلوگیری کرد. برای تعویض هوای ماشین و جو به وجود اومده شیشه هارو پایین کشید.
و ای کاش اینکار رو نمیکرد، چون چیز عجیبی درمورد باد ملایمی که می وزید و توی ماشین میپیچید وجود داشت. یک چیز آشنا که با وجود آشنا بودنش براش غریبه بود و باعث میشد گرگش با خوشحالی نامحسوسی زوزه بکشه. شاید یک عطر آشنا مثلِ ترکیب شیرینِ توت فرنگی و نارگیل.
- این...؟
زمزمه ی آروم آلفا به گوش پسر رسید اما نتونست متوجه مضمونش بشه.
- چیزی گفتی آپا؟
نگاه سردرگم و بی تمرکز آلفا روی تهیونگ افتاد. ذهنش درگیر فرومونی بود که برای یه لحظه احساس کرده بود. اون فرومون متعلق به اون امگای آدامسی نبود مگه نه؟ ولی مگه میشد اشتباه کرده باشه؟ اون رایحه ی دوست داشتنی و فوق العاده برای آلفا به یادموندنی ترین چیز دنیا بود.
دست تهیونگ که جلوی صورتش تکون میخورد باعث شد به خودش بیاد.
- آپا؟
- من باید برم.
زمزمه کرد و سمت تهیونگ چرخید.
- ته برای یه لحظه همینجا بشین الان برمیگردم خب؟ اگه یونگ عی اومد بهش بگو همینجام.
به سرعت از ماشین خارج شد و مثل بچهای که دست مادرش رو ول کرده و گم شده برای پیدا کردن منشا اون رایحه به اطراف چرخید. باد از کدوم ور می وزید؟ به سمت سر خیابون حرکت کرد و تمام حواسش رو توی بینیش متمرکز کرد تا بتونه دوباره احساسش کنه.
و بلاخره تونست دوباره حسش کنه؛ اما همه چیز اشتباه به نظر میرسید؛ چون گرگش واکنشی که باید رو نشون نمیداد.
هرچه بیشتر به سمت خیابون اصلی میرفت رایحه واضح تر و امید و اشتیاقش کم تر میشد. اون رایحه اصلا فرومون نبود! به سر در کارگاه شیرینیپزی نگاه کرد و چشم هاش رنگ ناامیدی به خودشون گرفتن. پیرمردی که معلوم بود صاحب اصلی شیرینی پزیه جوری که انگار قیافه ی آویزونش رو نمیدید لبخند درخشانی زد.
- امرتون چیه مرد جوان؟
- ا-از اون شیرینیا که، بوی توتفرنگی میده آماده دارین؟
لبخند گرم پیرمرد پررنگ تر شد و تکخندی زد.
- متاسفم که اینو میگم ولی نه. شیرینی مربایی های توت فرنگی خیلی پرطرفدارن معمولا غروب نشده همشون فروش میرن.پخت امروزم تموم نشده میتونین بمونین تا تموم شه؟
- نه متاسفانه، دیرم شده...بهرحال ممنونم.
حتی شیرینی هایی که رایحه ی اونو داشتن هم قسمتش نبودن. لبخند تلخی زد و راه افتاد که بره اما صدای پیرمرد متوقفش کرد.
- هی آقا!
متعجب به سمت پیرمرد چرخید.
- بله؟
- یه لحظه صبر کن.
با عجله پیشخوان رو دور زد و همونطور که جعبه ی کوچیکی دستش بود به سمت چانیول اومد.
- بفرمایین اینا از دیروز که یکی از مشتری ها سفارشش رو کنسل کرده بود مونده. خیلی تازه نیستن؛ اما مال پخت بعد از ظهرن. از شانس شما بوده!
با تعجب اول به مرد و بعد به جعبه نگاه کرد و با احترام گرفتش.
- خیلی متشکرم آقا! چقدر باید بابتش بدم؟
پیرمرد که انگار لبخند عضو جدا نشدنی صورتش بود دست هاش رو بالا آورد و تکون داد.
- نیازی نیست! نمیدونم دلیل غم توی نگاهت چیه پسرم ولی امیدوارم هرچی هست حل بشه. روز خوش.
و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب چانیول باشه راهش رو کشید و رفت و آلفا رو تنها گذاشت.
آلفا با لبخند محوی به مسیر رفتن پیرمرد خیره شد؛ اما لبخندش سریع از بین رفت. سوالاتی ذهنش رو درگیر کرده بودن که جواب هاشون براش ترسناک بود. چطور ممکن بود بوی شیرینی های مربایی رو با فرومون های امگا اشتباه بگیره؟ و چرا باید بدون هیچ فکری، بدون توجه به گذشته و شرایط از ماشین پیاده شه و سعی کنه اون رایحه که حدس میزد متعلق به بکهیون باشه رو دنبال کنه؟ چیزی درونش به طرز خطرناکی غیر حرفه ای رفتار میکرد و چانیول رو میترسوند و حتی اطمینان نداشت که تقصیر غرایز آلفاییشه یا چیز دیگه.~~~~~~~~~~
- پس بدون من هیچ اقدامی انجام نده باشه؟
همونطور که آلفای جوان رو بدرقه میکرد برای بار هزارم تاکید کرد.
- خیلی خب هیونگ باشه قول دادم دیگه!
- اوکی دیگه برو. قبلشم به منشی چا بگو که...نه نمیخواد، خودم میگم.
- داری بعد از این همه یاری که بهت رسوندم بیرونم میکنی؟ این رسمش نیست هیونگ! خیلی نامردیه...هی سلام الا نونا!
آلفای جوان به محض باز کردن در و دیدن آلفای مونث ادامه ی حرفش رو خورد و سلام کرد.
- سلام جینیونگ...
جو سنگینی به وجود اومده بود. الا سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتاش بازی میکرد. بکهیون با اخم بهش خیره شده بود و جینیونگ با سردرگمی تماشاشون میکرد
- فک کنم بهتره من برم نه؟...خدافظ همگی!
به سرعت از اتاق بیرون زد. بکهیون نگاهش رو ازش گرفت و به سمت میزش رفت.
- بیا اینجا الا. اتفاقا میخواستم بفرستم دنبالت.
دختر به آرومی و با تردید جلوش قرار گرفت.
- رئیس، من...
- نمیخوام چیزی بشنوم!نیاز نیست بگی که بخاطر خودم اینکارو میکردی و منظوری نداشتی چون خودم خوب میدونم. نمیخوام سرزنشت کنم چون تقصیر خودمه. باید زودتر اینکارو میکردم. از الان به بعد نیاز نیست اینکارو برام انجام بدی!
- این حرفتون یعنی؟...
- آره. یه جورایی اخراجت کردم؛ اما ازت میخوام اینجا تو شرکت بمونی. به توانایی هات نیاز دارم.
سر پایین افتاده ی دختر اذیتش میکرد اما نمیتونست بزاره ادامه پیدا کنه. از اول باید حدس میزد اینجوری میشه. اون دختر دوستش بود و صلاحش رو میخواست.
نمیتونست ازش انتظار داشته باشه مثل یه جاسوس بدون هیچ کم و کاستی براش خبر بیاره. تمام این مدت این موضوع رو در نظر نگرفته بود و دلش رو به اطلاعات دستچین شده خوش کرده بود و با در نظر گرفتن اینکه « اونا خوشحال و خوشبختن» عذاب وجدانش رو کم کرده بود.
با مرور چیزایی که تو ویسا شنیده بود و حرفایی که از زیر زبون الا بیرون کشیده بود آهی کشید. بیشترشون درمورد تهیونگ بودن. نمیتونست چانیول رو سرزنش کنه؛ تقصیر خودش بود، شخص بیون بکهیون.
- میتونی بری.
هیچ حرف دیگه ای رد و بدل نشد و دختر اتاق رو ترک کرد. به محض تنها شدنش کشوی میزش رو باز کرد، عکس قدیمی و آشنا رو بیرون کشید و با محبت بهش خیره شد.
- ببخشید. تنها چیزی که دارم بهت بگم همینه و حتی انقدر شجاع نیستم که رو در روت وایسم و بگمش.
لب هاش رو به عکس چسبوند و چند ثانیه با چشم های بسته تو همون حالت موند.
- ببخشید که انقدر عوضی و ترسو بودم و هستم...چانیولا!~~~~~~~~~~
آهنگ پیشنهادی:Minefields - Faouzia (feat. John Legend)
~~~~~~~~~~
YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...