ep41

3.5K 841 226
                                    

ماه می فرا رسیده بود و این رو می‌شد از هوای مطلوب اما کمی گرم دم ظهر متوجه شد. بهار اون سال برخلاف تمام بهارهای قبل واقعا «بهار» به نظر می‌رسید و این از چهره‌های پر از آرامش دو مردی که تازه جلسه‌ی خسته‌کننده‌ای رو به پایان رسونده بودن کاملا مشخص بود.
- جلسه‌ی خوبی بود.
چانیول به محض خارج شدن از اتاق جلسه، درحالی‌که در کنار بکهیون به سمت آسانسور قدم برمیداشت خطاب بهش گفت. بکهیون با لبخند خسته‌ای برای آسانسورچی سر تکون داد و در همون حین جواب داد:
- آره، خوب بود. در واقع به لطف تو خوب گذشت.

آلفا در جواب چشم‌های درخشان امگا بدون اینکه بهش نگاه کنه لبخند کوچیکی زد و زمانی که آسانسور ایستاد، در رو براش باز کرد تا اون زودتر خارج بشه.
بکهیون که به‌خاطر این توجه‌های کوچیک آلفا میتونست جنب و جوش تک تک سلول‌هاش رو زیر پوستش احساس کنه، بعد از خروج از محفظه‌ی فلزی فقط قدمی فاصله گرفت و منتظر شد تا چانیول هم بهش بپیونده و وقتی که آلفا کنارش قرار گرفت ناخواسته کمی بدنش رو به سمتش کج کرد تا رایحه‌‌ی خنک مرد رو راحت‌تر به مشام بکشه.

- با من شام می‌خوری؟
با امیدواری پرسید و سعی کرد قدم‌هاش رو با قدم‌های بلند مرد هماهنگ کنه و زمانی که منشیش برای خوشامدگویی بلند شد با دست بهش اشاره کرد تا بنشینه. در دفترش رو باز کرد و وقتی که هردو با هم وارد فضای بزرگ اتاق شدن، بعد از چند ثانیه بالاخره تونست جواب چانیول رو بشنوه:
- نه. برای شام یه قرار مهم دارم.
چانیول با بدجنسی و از روی عمد بخشی که قرار بود به فردی که باهاش قرار داره اشاره کنه رو حذف کرد و ته دلش از قیافه‌ی توی هم رفته‌ی امگا لرزش لذت‌بخشی رو احساس کرد. از سه ماه پیش که خود بکهیون همکاری باهاشون رو از سر گرفته بود و به عبارت دیگه ارتباط مستقیمشون با هم زیاد شده بود، این اذیت‌کردن‌های گاه‌وبی‌گاه برای آلفا مثل سرگرمی شده بودن و نمی‌تونست از این لذت دست بکشه. هربار که بکهیون با رفتار و واکنش‌هاش بهش ثابت میکرد چقدر درموردش حساسه، می‌تونست آبی که روی آتیش ریخته می‌شه رو احساس کنه.

- متوجه شدم. امیدوارم شام خوبی داشته باشی.
امگا دمغ گفت و با حالت قهر روش رو از مرد گرفت. دو ماهی از زمانی که تهیونگ دوباره به مدرسه‌ی شبانه‌روزی برگشته بود می‌گذشت و تو این مدت چند باری پیش اومده بود که مرد بزرگ‌تر همراهش غذا بخوره و صادقانه، بکهیون به همین وقت‌گذروندن‌ها -هرچند کوتاه- دلخوش بود. عمیقا به کسی که قرار بود با آلفا شام بخوره حسادت می‌کرد و از طرفی اون کلمه‌ی «قرار» شاخک‌هاش رو روشن کرده بود.
- خب... پس کی درمورد تبلیغات تلویزیونی صحبت می‌کنیم؟
خیره به مردی که در جواب جمله‌ی قبلش فقط سر تکون داده بود و در اون لحظه وسایلش رو جمع می‌کرد پرسید و در دلش دعا کرد جوابی نشنوه که نشون‌دهنده‌ی وقفه‌ی طولانی باشه.
چانیول که خوب منظور امگا رو می‌دونست به این فکر کرد که نمی‌تونه به‌خاطر اذیت کردنش پروژه رو مختل کنه، پس روراست جواب داد:
- هرچه زودتر بهتر. اگه بتونیم فردا انجامش بدیم عالی می‌شه... باید با منشیت هماهنگ کنم؟
- نیاز نیست. بهش می‌گم وقتم رو خالی کنه و خودم باهات تماس می‌گیرم.
امگا با شادی نامحسوسی گفت و لبخند شیرینی به چشم‌های بزرگ مردش زد. چانیول اگه می‌خواست هم نمی‌تونست جلوی باز شدن نیشش رو بگیره پس اجازه داد بکهیون لبخند متقابلش رو ببینه.
- پس بعدا صحبت می‌کنیم.
آلفا وقتی احساس کرد فضا بیش از حد خودمونی و گرم شده لبخندش رو جمع کرد و این‌طوری بکهیون رو به واقعیتی که توش چانیول بهش لبخند نمی‌زد و باهاش گرم نمی‌گرفت برگردوند. آلفا کیف چرمش رو به دست گرفت و قبل از خارج شدن از در، نگاه آخر رو به بکهیونی که حالا کاملا دمغ شده بود انداخت و به این طریق ازش خداحافظی کرد. بعد از خداحافظی زبانی کوتاهی در دفتر امگای مدیر عامل رو بست و زمانی که از کنار منشی می‌گذشت در جواب «شب خوبی داشته باشید» دختر که با لحن همیشه مهربونش بیان شده بود «خدانگهدار»ی زمزمه کرد و به سمت آسانسور قدم برداشت.
~~~~~~~~~~

AmbitiousWhere stories live. Discover now