پارت ۲- رویارویی

1.5K 257 86
                                    

هرماینی به محض دیدن هری از جاش بلند شد: "هری، تا الان کجا بودی؟ خیلی نگرانت بودیم."

هری چپ چپ به رون نگاه کرد: "آره میدونم. خیلی نگرانید واقعا، خیلی زیاد.
حالم خوبه فقط رفتم یکم قدم زدم، الانم میرم بخوابم."

-"مطمئنی؟ خیلی خوب به نظر نمیای، میخوای یه سر بریم پیش مادام پامفری؟"

هری با بی حوصلگی جواب داد: "چیزیم نیست، فقط مضطربم همین."

رون یواش زمزمه کرد : " آره چون زندگی آقا خیلی سخته ، شرکت تو مسابقه سه جادوگرو اینا به هر حال."
هری بدون اینکه به رون اهمیتی بده روی تختش ولو شد. چشماشو بست، دلش فقط چند ساعت خواب آسوده میخواست.

اما اون شب حتی یک ساعتم نتونست بخوابه.

نمیدونست حرفایی که تو راهرو رو شنیده باید چطوری هضم کنه. مالفوی واقعا چه فکری پیش خودش کرده؟ یک حسی درونش میگفت ته این داستان عاقبت خوشی نداره.
حرفاش هیچ جوره با عقل سالم جور در نیومد.
هری نفس عمیقی‌ کشید و به سقف خیره شد.

تلاش کرد خودشو در حالی که دستای مالفوی رو گرفته و تو چشمای خوش- سردش نگاه میکنه تصور کنه....صبر ‌کن ببینم اون الان گفت خوشگل؟ نه نه نگفت.

کم کم فکر هری داشت به سمت چیزای دیگه کشیده می شد مثل بوسیدن مالفو-هووق نه.

فکرای هری مدام در حال جنگیدن باهم بودن تا آخر هری ختم جلسه رو تو ذهنش اعلام کرد.

مالفوی و اون از همون روز اول از هم متنفر بودن، روز اول! چرا مالفوی باید رو کسی که ازش متنفره کراش بزنه. اصلا این احساسات یهو از کجا پیداشون شد؟ منطقی نیست.

حتی اگرم احساسات مالفوی واقعی باشه اون ها هیچ وقت نمیتونن باهم باشن. هری هیچ وقت نمیتونه تصور کنه که یک روز همچین آدم خودخواه و بیخودی رو دوست داشته باشه.

فکر کن با این پسره بری تو انباری جارو قایم بشی و ماچو موچ راه بندازی... واقعا تصورشم حال هری رو بهم می زد.

ساعت نزدیک ۴ صبح شده بود، و هری به این نتیجه رسید که شاید همه ی اینارو توهم زده باشه، چند روز نه درست حسابی خوابیده و نه چیزی خورده، علاوه بر اون استرس مداوم کشیده. آره، همه ی این ها باید یک توهم خنده دار باشه.

_________________________________

یک هفته از روزی که دراکو نقشه رو اجرا کرده بود‌ گذشت.
تو این مدت دراکو مرتب به خیره شدن به هری تو هر شرایطی ادامه داده بود، تو سالن غذا خوری ، سر کلاس ها، تو راهرو و هر موقع که فرصتش پیش میومد.

و هر بار هم که هری متوجه می شد و نگاهش میکرد، دراکو چشمانش رو با خجالت ازش می دزدید.

بهترین قسمت این ماجرا واکنش هایی بود که پسر برگزیده از خودش نشون میداد. دراکو مثل ابر سیاهی که آماده رعد و برق زدن باشه بهش زل میزد و وزن سنگینی نگاهش رو روش می انداخت.
همین باعث می شد هری عرق کنه، قرمز بشه و رو صندلیش خودشو جا به جا کنه، این حرکاتش برای دراکو خیلی سرگرم کننده بود.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now