پارت ۴۷- صبح روز بعد

1.5K 142 165
                                    

ملحفه گرم و نرم، برخورد نفساش به گردنش قلقلکش می دادن... غیر قابل باور و نپذیرفتی.

اما واقعی بود.‌..

نه گریه می کرد و نه زجه می زد، یعنی خواب بود؟ نه. میتونست حسش کنه، جسم گرمی که کنارش به خواب ناز رفته بود. اینطوری نمی شد، باید چشماش رو باز می کرد تا مطمئن بشه.

چشمانش رو باز کرد، اما تابش آفتاب صبحگاهی بیشتر از یک ثانیه هم بهش امون نداد. چند باری پلک هاشو روی هم فشار داد و باز و بسته کرد. با هم دستاشون به هم گره خورده بود!
با انگشت شتصتش، دستی رو که در دست گرفته بود نوازش کرد تا مطمئن بشه این لحظه واقعیه.

نگاهش رو به دست و پای به هم گره خوردشون دوخت. و ناگهان تتوی سیاهش دلش رو سوزوند. حس تلخی به قلبش برگشت که قابل توصیف نبود.

آخه کی حاضر می شه با این نکبتی که روی دستمه با من بمونه؟

با گلوی گرفته زمزمه کرد:"هری،" اون یکی دستش هنوز زیر گردن هری بود، وقتی دستشو جا به جا کرد فهمید چقدر بدنش کوفتست. دوباره صداش زد:"هری.."

هری زیر لب غری زد و چشماش رو باز کرد، اما نور تند و تیز خورشید باعث شد تا دوباره چشماش رو ببنده.

اوه شت... نکنه هری بابت کاری که دیشب کردیم ازم متنفر شده باشه.

صبر کن... دیشب واقعا اتفاق افتاده!

اوه خدای من... دیشب فوق العاده بود!

هری دوباره سعی کرد چشماش رو باز کنه، اما آفتاب چشماش رو سوزوند، برای همین سرش رو تو گردن دراکو فرو برد:" هممم."

-"هری..." اشک تو چشمای دراکو حلقه زد. تمام وجودش پر از احساس بود. بغض گلوش رو گرفت. دستش رو گونه هری گذاشت رو به طرف خودش کشید:"دوباره نخوابیا، برگرد ببینمت."

هری سرش رو بلند کرد، با چشمای نگران و کلافه نگاه غضبناکی به دراکو انداخت.

-"دراکو ملفوی، من تو 10 ماه اخیر هیچ چیز جز نون کپک زده و میوه گندیده نخوردم و با پتویی خوابیدم که نصفم ازش بیرون می زد. دماغم از سرما میگرفت و چون نمیتونستم نفس بکشم از خواب میپریدم، ماجرا های جنابعالی هم که قوز بالا قوز بود، واقعا یه تشکر بهت بدهکارم که تو این 10 ماه مدام اشکمو دراوردی. تمام این مدت تو جنگل و بیابون با یه خرخون و یه دیوونه زندگی کردم. این دو تا روانی حتی 15 دقیقه هم بهم حریم شخصی نمیدادن که یه وقت از شدت استرس یه کاری دست خودم ندم.

و بعد جنگیدم. تنها چیزی که خورده بودم یه تیکه کیک مونده بود که برادر کسی که تو قرار بود بکشیش بهم داد و تو رگام رسما هیچ چیز جز شکر و آدرنالین جریان نداشت.
کلی از دوستام جلوی چشمم به طرز وحشتناکی سلاخی و کشته شدن و خون اونا تا ابد رو گردن من میمونه چون اگر یکم سریع تر عمل میکردم شاید میتونستم نجاتشون بدم.
و نکته قابل توجه و فاکی تر از همه ی اینا:

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now