پارت ۳۵- ماموریت

873 147 302
                                    

پسرا در ادامه هفته شانس دیدن همدیگر رو پیدا نکردن. جمعه هنگام صرف صبحانه بود که هری احساس کرد نیاز داره حتما با دراکو حرف بزنه، برای همین زودتر از همیشه به سالن بزرگ رفت تا صبحانه اش رو سریع تموم کنه.

تقریبا همه ی دانش آموز ها سر میز اومده بودن بجز کسی که هری انتظارش رو می کشید، کم کم داشت نگرانش می شد. تا الان اتفاقی که تو دریاچه افتاد بودو به روش نیورده بود. به نظر میومد که صحبت کردن در مورد این مسئله براش راحت نیست و هری نمی خواست کلافه اش کنه.

وسطای صبحانه بود که بالاخره ورود پسرک اسلترینی به سالن ناهار خوری نگرانی های هری رو پایان داد. هر چند ظاهر آشفته اش باعث شد بیشتر به فکر فرو بره. صورت بی رنگ و رو، موهای به هم ریخته، بی خوابی که از حالت چشمانش مشخص بود، حال هری رو بهم ریخت.

در حالی که دراکو به سمت میز می رفت تک تک حرکاتش رو نظاره کرد، چشمانش سرشار از ناچاری و ناراحتی بود. به محض نشستن بلافاصله بشقاب غذایی که جلوش بود رو کنار زد و حتی لب به غذاش نزد. انگار که می خواست بالا بیاره.

هری نگاه تیز و برنده ای بهش انداخت و سعی بر جلب توجهش کرد، امیدوار بود دراکو سنگینی نگاهش رو حس کنه و سرش رو بالا بیاره، که خوشبختانه موفق هم شد. صاف به چشمان هری نگاه کرد و سعی داشت بهش چشم غره بره، اما نتونست. روحیه اش بقدری ضعیف بود که حوصله این کار هارو هم نداشت.

هری چشمانش رو دو بار به سمت در و به سمت دراکو چرخوند، و بعد با حرکت آروم سرش به در اشاره کرد. می خواست بیرون باهم ملاقات کنن.

-"سر کلاس طلسم میبینمتون، کتابامو یادم رفته." هری این رو به رون و هرماینی گفت و قبل از اینکه فرصت اعتراض داشته باشن از اونجا دور شد. به هر حال اگر هم اعتراض می کردن باز کار خودش رو می کرد. دراکو هم چند دقیقه بعد از رفتن هری صبر کرد و به پنسی و بلیز گفت که سر کلاس هربالوجی می بینتشون و بعد سمت راهرو راه افتاد.

راهرو خالی از جمعیت بود. قبل از اینکه دراکو به اینکه کجا هری رو ببینه فکر کنه، صدای بسته شدن در خروجی اون رو به خودش اورد. هری جلو جلو همه فکراش رو کرده بود.
دراکو از در خارج و وارد حیاط پشتی هاگوارتز شد.

پیست. دراکو این صدای پیستٌ می شناخت. فهمید که راه درست رو اومده.

با صدای آروم گفت: "هری." هری پشت ستون سیمانی قایم شده بود، صورت خندون و یونیفرم احمقانه گریفندورش بیشتر از هر وقتی بهش میومد:" میدونی الان کجا وایسادیم؟"

-"همممم جایی که همیشه با رون ترقه بازی می کنم؟"

-"نه خنگول، همونجایی که منو پنسی برای اولین بار نقشه اغوا کردن پاتر رو شروع کردیم."

-"اغوا کردن پاتر؟ اسمشو این گذاشته بودین؟"

-"آره."

هری دست به سینه ایستاد و با طعنه گفت:" از بین اینهمه اسم خلاقانه ای که می تونستین براش بزارید اینو انتخاب کردین؟"

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now