پارت ۳۹- حقیقت پشت آستین

939 153 399
                                    

25 فبریه، دراکو زانوهایش بغل زده و تنها کنار آتش نشسته بود. دو سال از با هم بودنشون با هری میگذشت.

تصمیم گرفته بودن ساعت 8 شب همدیگر رو در جنگل ببینن، اما هری هنوز پیداش نشده بود. دراکو میدونست ساعت از 8 گذشته، خورشید پشت کوه ها خوابیده بود و ستارگان به اندازه گذشته ای که به یاد داشت، نمی درخشیدن. شاید هم دراکو قادر به دیدن روشنایی در زندگی اش نبود.

تا صدای تکون خوردن طناب چوبی رو از پشت سرش شنید، جعبه کوچکی که در دست داشت رو سریع داخل جیبش چپوند.

صدای آشنای هری گوشش رو نوازش داد: "هی تو." دراکو از جاش بلند شد تا به معشوقش خوش آمد بگه. هری بلافاصله دراکو رو در آغوشش پذیرفت، دستانش رو دور کمرش حلقه کرد و لبانش رو بوسید.

-"فکر میکردم نمیای."

-"دراکو، امروز یکی از مهمترین روزای زندگیمه، چطور میتونم نیام؟" پسرک گریفندوری این رو گفت و بینیش رو به گردن دراکو چسبوند، در بوی عطرش غرق شد. مدتی در آغوش هم موندن تا حس آرامش وجودشون را فرا گرفت:" ببخشید که دیر کردم، رون تو بیمارستان بستری شده."

-"چی؟ چرا؟" اون ویزلی احمق چیکار کرده که منو از هریم دور نگه داشته؟

امشب رفتم خوابگاه که برای قرارمون آماده بشم تا اینکه رون رو دیدم، شکلاتایی که توش معجون عشق ریخته بودن خورده بود، شکلاتایی که قرار بود به خورد من بره." دراکو فکش رو از شدت حسادت کج کرد. اما اجازه داد هری به حرف زدن ادامه بده: "هی،" هری موهاش رو به پشت گوشش کنار زد:" من که نخوردمشون، درضمن من فقط شکلاتایی رو میخورم که از طرف تو باشه." چهره دراکو آروم شد و لبانش رو روی هم فشار داد.

-"بردمش پیش اسلاگهورن، که خب اونم درمانش کرد ولی بعدش تصمیم گرفتیم با یه بطری مشروب یه جشن کوچولو بگیریم، قبل از اینکه فرصت کنیم جام خودمونو سر بکشیم رون روی زمین ولو شده بود. بهش پادزهر دادیم، الان توی بیمارستان بستریه. اون مسموم شد دراکو، نزدیک بود بمیره."

تمام اعضای بدن دراکو بی حس شد، رنگ از رخسارش پرید. چشمانش خیس شد اما نزاشت تا اشک هاش بریزن، هنوز وقتش نبود.

از ته گلوش گفت:" هری... نزدیک بود بمیری.."

-"آروم باش، من حالم خوبه. چند بار تا الان تو زندگیم تا چند قدمی مرگ رفتم؟ یه چند باری میشه. خودتو اذیت نکن." هری محکم بغلش کرد.

-"یه چند باری میشه..." دراکو پوزخند زد:"چرا طوری راجعبش حرف میزنی انگار که مهم نیست؟"

من تقریبا کشتمت هری.

-"هی، آروم باش. تو که قصد جونمو کرده نبودی."

موجی از حالت تهوع به سمت دراکو هجوم برد. خدای من...

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now