پارت ۴۰- طلسم

1.1K 163 741
                                    

صبح روز بعد هری با مژه های چسبناک و قلبی فشرده از خواب بیدار شد. چشمانش رو باز کرد، قاب عینکش روی صورتش جا انداخته بود و چوب دستیش کمی اونطرف تر از خودش روی زمین افتاده بود.

قبل از اینکه کاملا به خودش بیاد زیر لب زمزمه کرد:"دراکو." و بعد چشمانش از تصور علامت متعفن روی دستش، اشک آلود شد.

رون، رون به خاطر دراکو تو بیمارستان بستری بود. اون تقریبا دوست صمیمش رو کشته بود، حتی نزدیک بود خودش رو هم بکشه. هری دستش رو به دیوار سرد تکیه داد و خودش رو به زور از روی زمین بلند کرد، سعی کرد بر حس حالت تهوعش غلبه کنه.

به اتاق نگاهی انداخت، با خاک یکسان شده بود. کار خودش بود، کم کم یادش اومد که هر چی در اتاق بوده رو به آتش کشیده، کل اتاق بوی خاکستر می داد.

دوباره زیر لب غرید:"دراکو." و بعد نفرتی که دیشب حس کرده بود دوباره به قلبش برگشت. حس فریب خوردگی، حس مورد خیانت قرار گرفتن، حس تنفر و خشم تمام وجودش رو فرا گرفت. خدای من، حالم خوب نیست.

وقتی ایستاد، زانوهایش از ضعف میلرزیدن، حتی دلش نمیخواست تکون بخوره، اما رون الان بهش نیاز داشت.
دراکو اینکارو باهاش کرده بود. نه. ملفوی اینکارو باهاش کرده بود.

یعنی چه کارایی دیگه ای انجام داده بود که هری ازش خبر نداشت؟

تصویر کتی بل شناور در هوا، در ذهنش پرسه زد. اونروز دراکو تو دستشویی دخترا رفته بود، نه پسرا.

اما به جز این دیگه چی؟ احتمالا آدم های بیشتری رو مسموم کرده بود. اگر اسلاگهورن اون شراب رو خورده بود چی؟ اگر با فلیتویک خورده بودنش؟ اگر یک وقت دراکو در یکی از قرار هاشون خودش رو مسموم کرده بود چی؟ یا در خواب طلسمش می کرد.

قبل از کریسمس کنار هم روی یک تخت خوابیده بودن، هری کنار این مرد خوابیده بود! تازه یادش اومد که چطور دستش رو روی گردنش گذاشته بود، روی گردنش. دراکو میتونست خفه اش کنه. میتونست بالشتش رو روی سرش بزاره و زندگیش رو تموم کنه. یا آواداکداوراش کنه. یعنی تا الان از طلسم های ممنوعه استفاده کرده؟

یا اینکه صبر کرده اولین بارش رو روی هری امتحان کنه؟
"با من امنی." دراکو این جمله لعنتی رو گفته بود و هری در کمال سادگی، باورش کرده بود. قلبش تیر کشید.

پشت گردنش درد می کرد و میگرنش هم بدترش کرده بود. عینکش رو درست کرد، چوب دستیش رو برداشت و نفس عمیقی کشید. رون، الان باید نگران رون باشه، نه قلب شکسته ی خودش. اون الان از همه چیز مهم تر بود.

وقتی در رو باز کرد، اولین چیزی که دید چشمان سردی بود که بهش خیره شده بودن، بی اختیار نفسش رو تو داد و بلافاصله در رو بست اما دراکو پاش رو لای در گذاشت و مانع بسته شدن در شد.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now