پارت ۴۴- عمارت ملفوی ها

1.1K 160 532
                                    

-"شت."

این صدای رون بود که زیر لب فحش می داد. قاپ زن ها اون هارو با خودشون روی سنگ فرش پهناوری می کشودند و بوی عرق متعفنشون، بینیشون رو می سوزوند.

هری با دیدن علامت بزرگ "M" روی در عمارت ملفوی ها، نفسش رو تو کشید. هرماینی بلافاصله دستش رو گرفت و فشار داد.

هری به آرومی بال زدن یک پروانه زمزمه کرد: "به نظرت اونم اینجاست؟" و تن صداش به قدری پایین بود که فقط و فقط هرماینی بشنوه.

هرماینی زیر لب پچ پچ کرد:" نه، احتمالا تو هاگوارتزه." هری با چشمان ناراحت اخم کرد. البته اگر بشه اسمش رو چشم گذاشت. با طلسمی که هرماینی بهش زده بود نمیتونست صورت خودش رو حس کنه.

-"اگه اونجا باشه نمیتونم خودمو جمع کنم."

-"زمان زیادی گذشته-"

-"خفه!" یکی از قاپ زن ها بهشون پرید. درب پهناور عمارت باز شد و سوز سردی به استخوان هاشون فرستاد. به اتاقی بردنشون که از کل خونه دورزلی ها بزرگتر بود. وسیله های داخل اتاق یک میز ساده و چند تا صندلی بودن، با این حال، گرون ترین وسیله ای در اتاق به چشم می خورد لوستر بزرگ بلوری بود که از سقف آویزون شده بود.

-"بیارینش،" صدای بلاتریکس رو شنید. اما چشمانش، یا شاید باید بگیم چشمش، به زمین دوخته شده بود، و ضربان قلبش به قدری بالا بود و که فکر می کرد تمام مرگخواران حاضر در اتاق میتونن صداش رو بشنون.

هری چشمش رو بست، انگار که بخواد خودش رو از نارسیسا و لوسیوس، و هر کس دیگه ای که تو اون اتاق بود پنهان کنه. از بین اینهمه جا تو دنیا، این آخرین جایی بود که دلش میخواست در اون حضور داشته باشه.

انتظار ولدومورت رو می کشید، اینبار واقعی. چون دلش میخواست به این قصه پایان بده، دست از فرار کردن بکشه. با ولدمورت رو به رو بشه و همه چیز رو تموم کنه، حالا یا با مرگ خودش یا ولدمورت.

هری صدای قدم های کسی رو شنید که از پله ها پایین میومد، سرش رو بالا اورد و با شخصی رو به رو شد که خیلی خیلی بدتر از ولدمورت بود. چشمانشون به هم قفل شد.

با دیدنش، هری بی اختیار نفسش رو تو کشید، به قدری محکم که کل اتاق بهش خیره شدن، و بلاتریکس شروع به خندیدن کرد.

-"نگاش کن! آفرین دراکو واقعا کارتو فوق العاده انجام دادی. مثل توله سگ گمشده ای میمونه که صاحبشو پیدا کرده." با پوزخندی بر لبش ادامه داد:" فکر نمیکردیم تو و اون نقشه احمقانت انقدر به دردمون بخوره."

دراکو خشکش زد. آرزو می کرد بتونه چاره ای دست و پا کنه اما نمیتونست. دلش میخواست جیغ بکشه و فریاد بکشه و گریه کنه، قلبش رو توی دستش بگیره تا بند بند وجودش از هم متلاشی نشه، اما حتی اونکارم نمیتونست بکنه. دلش میخواست به طرف هری بدوه، چون صد در صد مطمئن بود اون هریه، بهش مشت بزنه، کتکش بزنه و ببوستش و تو بغلش بگیرتش و از اونجا بدزدتش، ببرتش جایی که از تمام بدیای دنیا دور باشه.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now