پارت ۴۳- ماجراجویی طولانی و کسالت آور سال هفتم

1K 159 597
                                    

دراکو روی تختش دراز کشیده بود، با تپش قلب بالا و بی خوابی مزمن. ساعت 2 شب بود، روزی که قرار بود هری پاتر توسط اعضای محفل به مکان امنی انتقال داده بشه. در روز تولد 17 سالگیش. دراکو این اطلاعات رو از طریق جلسات وحشتناک مرگخواران میدونست. جلساتی که در اون سناریو های مختلف کشتن هری پاتر رو بررسی می کردن و مجبور بود در اون ها شرکت کنه. هر بار که اونجا مینشست بغض گلوش رو می گرفت و حالش بهم میریخت.

در طی تمام جلسات از دراکو در مورد نقطه ضعف های هری سوال پرسیده می شد. که از نظر دراکو نقطه ضعف به حساب نمیومدن، اما به هر حال باید دروغ می گفت. در مورد اینکه هری چقدر راحت به آدم های اطرافش اعتماد میکنه، یا در مورد نقشه اغوا کردن پاتر که چقدر خوب پیشرفته بود.

اگر امشب هری رو گیر می انداختن، وظیفه دراکو بود که زندانبان هری باشه. وظیفه ای که فکر نمی کرد بتونه انجام بده، چون زندانبان های مرگخوار باید قربانیشون رو شکنجه می دادن. از طرفی هم ترجیح می داد خودش نگهبان هری باشه، اینطوری اجازه نمی داد مرگخوار های دیگه بهش آسیبی برسونن.

فقط دعا می کرد که هری امشب گیر نیوفته.

وقتی صدای در زدن شنید، بلافاصله روی تختش نشست. زمان زیادی انتظار کشیده بود. اگر پشت در گریبک می بود، یعنی هری رو گرفته بودن و باید آماده می شد تا به زیر زمین بره. اما اگر مادرش بود، یعنی اتفاق بدی نیوفتاده.

انگار یک قرن طول کشید تا در اتاق باز بشه، نارسیسا ملفوی که سر تا پا لباس مشکی به تن داشت، وارد اتاق شد. دراکو ایستاد و به طرف مادرش دویید و سرش رو در شونه اش فرو برد. نارسیسا آغوشش رو برای تک پسرش باز کرد و دستی به سرش کشید.

دراکو با لبان چسبیده به شونه مادرش گفت:"لطفا خبر خوب بده، بهم بگو حالش خوبه." نارسیسا در رو پشت سرش بست، خودش رو عقب کشید و دستانش رو هر دو طرف صورت پسرک گذاشت تا بتونه به چشماش نگاه کنه.

-"خبر خوب اینه که نتونستیم بگیریمش. محفل خیلی هوشمندانه عمل کرده، از معجون مرکب استفاده کردن تا لرد سیاه نتونسته از هم تشخیصشون بده. مشکل این بود که نتونستیم بفهمیم کدوم هری واقعیه، برای همین به همشون حمله کردن. بعضیاشون زخمی شدن اما هیچکدومشون صدمه جدی ندیدن.

دراکو فقط سرش رو پایین انداخت، میخواست چیزی بگه اما نمی دونست چی. صدای شکسته شدن وسیله ای که از پایین اومد هر دوتاشون رو از فکر دراورد.

-"حتما کار لرد سیاهه، مطمئنا خیلی خشمگینه. تو اینجا بمون، یکم استراحت کن. قول میدم همه چیز یه روز... درست میشه." نارسیسا پیشونیش رو بوسید و به سرعت از اتاق بیرون زد. دراکو میخواست به دنبالش بره اما صدای قفل شدن در رو پشت سرش شنید. مادرش میخواست هر طور که شده ازش محافظت کنه.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now