پارت ۷- مجازات

1.4K 231 77
                                    

هری با چشمای گریون وارد خوابگاه گریفندور شد، درو پشت سرش محکم کوبید و دستاش روی سینک دستشویی گذاشت.

به چشمای پسرک عینکی توی آینه زل زد. عینکش شکسته بود، خون ریزی بینیش بند اومده بود اما هنوزم زق زق می کرد.

نفس های پیوسته و عمیق کشید و تلاش کرد به اشک هاش اجازه پایین ریختن نده، اما بی فایده بود. کاش دندون های ملفوی بی همه چیز خرد کرده بود.
چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد سادگی و ابلهی خودش بود، چطور تونسته بود انقدر راحت گول بخوره؟ و بدتر از همه نمیتونست دردش رو به کسی بگه چون حتما مسخره خاص و عام می شد.

چرا هیچ چیز تو زندگیش روند عادیش طی نمیکرد؟ هیچوقت احساس نمیکرد که یک نوجوون عادیه، همه چی زندگیش آشفته بود، حتی اولین تجربه رابطه اش.

چطور باید با غم این موضوع کنار میومد؟ حتی نمیتونست به رون و هرماینی بگه تا دلداریش بدن.
تو این شرایط فقط به پدر و مادرش نیاز داشت. یعنی اگر کنارش بودن میپذیرفتنش؟
یعنی میتونستن قبول کنن پسرشون همجنسگراست؟ یعنی فکر نمیکردن هری ابلهه؟
شاید ازش متنفر می شدن. نکنه اون برای هیچکس کافی نبود؟ نکنه مشکل از خودش بود؟

نشخوار فکری داشت دیوونه اش می کرد.

با کلافگی تو اتاق رفت و اسپل سکوت روی در گذاشت.
آخرین چیزی که میخواست این بود که اطرافیان صدای گریه اش رو بشنون. حوصله ی کسی رو نداشت.
چشماش رو بست تا کمی بخوابه و به امشب پایان بده، اما نتونست.

خون تو رگ هاش از عصبانیت میجوشید.

___________________________

دراکو وارد اتاق شخصیش شد و دستش رو روی بینی شکستش گذاشت. باید استخونش با اسپل درمان میکرد.
مشتی که هری بهش زده بود ۱۰ برابر سنگین تر از مشتی بود که دراکو در جواب بهش زده بود، و همین غرور دراکو رو لکه دار کرده بود.

همینطور قلبش، هنوزم میسوخت. تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود. این دردی که تو قلبش بود و دلپیچه ای که توی دلش موج میزد، تمومی نداشت.

شاید حس پشیمونی بود؟ نه نه موضوع این نیست.

پس چی باعث شده انقدر احساس غم درونش باشه؟ حتما چون سرش موقع دعوا به یک جایی خورده.

دراکو پیرهن و شلوارش رو با بی حوصلگی دراورد و گوشه اتاق پرت کرد. کبودی های زیادی رو بدنش بودن. یک کبودی بنفش و قرمز به بزرگی یک سیب روی شکمش. چند تا کبودی ریز روی پهلو هاش، که البته همشون با یک اسپل ساده ترمیم کننده محو می شدن.

دراکو دوباره به صورت خودش تو آینه خیره شد، قطره اشک کوچولویی از گوشه چشمش راه خودش رو تا پایین گونه اش پیدا کرد.
بلافاصله اشکش پاک کرد، انگار که تابو باشه: " تمومش کن، به خودت بیا، اجازه نمیدم هیچ حسی برای پاتر داشته باشی. همش یه بازی بود. فهمیدی؟"

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now