پارت ۳۱- شام با ارباب تاریکی

1K 172 74
                                    

مدت زیادی از تعطیلات تابستونی نگذشته بود، دراکو تو اتاقش در حال کادو کردن هدیه تولد هری بود تا اینکه صدای تق تق آرومی رو روی در اتاقش شنید.

در باز شد و مادرش، نارسیسا ملفوی، با قدم های آروم، در حالی که صدای برخورد پاشنه های کفشش توی فضای سردی که دراکو اسمش رو خونه گذاشته بود، می پیچید، وارد اتاق شد.
دراکو به کادو پیچ کردن هدیه ادامه داد، به هر حال مادرش در مورد کار هاش زیاد کنجکاوی نمی کرد.

-"دراکو." نارسیسا اندوهگین اسم پسرش رو صدا زد. این باعث شد تا پسرک سرش رو بالا بیاره و تو چشماش نگاه کنه. ظاهر بی نقص همیشگیش، جای خودش رو به یک صورت رنگ پریده و موهای بهم ریخته داده بود. طوری به نظر می رسید که انگار چندین روزه غذا نخورده. تا به حال اون رو هیچ وقت انقدر آشفته ندیده بود. با اینکه براش احترام زیادی قائل بود، اما نمیدونست که اون هم میتونه مثل یک انسان قادر به داشتن احساسات باشه.

-"بله مادر." صدای دراکو خالی از احساس بود.

-"لرد سیاه خواستار حضورت برای شام شده." نارسیسا در آستانه گریه کردن بود، با چشمان اشک آلود گفت:" ازت خواهش میکنم، هر چی که ازت خواست بهش بگو. دروغ گفتن بهای سنگینی داره، و من نمیخوام تو اون بها رو بپردازی."

-"مادر، چه اتفاقی افتاده؟" دراکو کادو رو کنار زد، از روی تخت بلند شد و ایستاد. کنجکاوی فکرش رو پر کرده بود و قلبش مثل قلب یک گنجشک تند می زد. نارسیسا قبل از اینکه خبر رو به پسرش بده آب دهنش رو قورت داد.

-"اون...درباره اون پسر باخبره." همه چیز برای دراکو متوقف شد. قلبش، نبضش، فکرش، عضلاتش. تمام دنیاش. دلش می خواست جیغ بزنه، گریه کنه یا حتی تکون بخوره. اما نمیتونست. بدنش قادر به اینکار نبود.

اون میدونست معنی این اتفاق یعنی چی. تمام راز هایی که داشت با شکنجه از حلقومش بیرون کشیده می شد، و بعد هم می رفت توی تابوت. هیچ راه فراری وجود نداشت، تنها راه نجات پیدا کردن از این وضعیت خیانت کردن به هری بود. اوه نه هری... باید چطور جواب هری رو می داد؟

قادر به احساس کردن هیچ چیز جز ترس نبود. دستان ضعیفی در آغوشش کشید، اما دراکو نمی تونست از خودش واکنشی نشون بده، نمی تونست مهر مادری رو حس کنه، نه اینکه تا الان تجربش نکرده باشه، اما این حس مادری ای که دوباره بعد از سال ها پدیدار شده بود، حال بیگانه ای داشت. فقط به در آغوش گرفتن هری فکر کرد، بوی اون و طعم لب هاش... تنها فکر هری توی سرش شناور بود و جمله 'خواهش میکنم طرف اون ها نباش' در ذهنش تکرار می شد.

-"یادت باشه، چیزی رو بهش بگو که باید بشنوه. اون درکش رو نداره." نارسیسا این رو توی گوش پسرک زمزمه کرد و با هم از پله ها پایین رفتن.

میون راه آخرین جمله بارها و بارها توی ذهن دراکو تکرار شد تا اینکه به میز بزرگی که تو سالن پذیرایی بود رسید. ۹ صندلی کنار میز بود و تنها ۷ بشقاب چیده شده بود.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now