پارت ۱۴- بقیه ی سال

1.1K 196 11
                                    

تابستون دراکو زیاد خوب نمی گذشت. بیشتر اوقاتش در عمارت میگذروند و در اتاقش تنها می نشست.

عمارت مثل گذشته تاریک و بی روح بود و این چیزی جدیدی به حساب نمیومد. اما اینبار یک حس تازه داشت، حس غربت.
اونجا دیگه برای دراکو خونه نبود. دلش برای اون حس دلگرم کننده تنگ شده بود. اون حس آرامشی که سال قبل تجربه کرده بود. خونه ی اون الان یک پسر مو مشکی عینکی با چشمای سبز بود، یک پسر گریفندوری.

دراکو کادوی هری رو با هزار بدبختی و پنهان کاری براش فرستاده بود. امیدوار به اینکه سر وقت و دقیقا روز تولدش به دستش برسه. هری برای تولد دراکو یک عروسک شیر پشمالو و یک نامه ی خنده دار فرستاده بود. توی نامه براش شعر نوشته بود و دراکو هر وقت دلتنگی بهش فشار می اورد اون شعر رو زیر لب زمزمه می کرد.

پسرک کمی تو باغ پشت عمارت قدم زد و وقتی برگشت جن خونگیه مورد علاقش 'چوچو' رو دید که منتظرش ایستاده.

چوچو که صدای ریز و تیزی داشت سر به زیر و آروم گفت: "قربان، عالیجناب لوسیوس مالفوی میخوان شما رو ببینن."

-"ممنون چوچو."

-"قربان این اواخر شما با من خیلی مهربان بودید. چوچو از شما متشکره." جن اینو گفت و به سمت آشپزخونه برگشت.

حق با اون بود، دراکو این اواخر خیلی خوش اخلاق تر و خوشحال تر به نظر می رسید. هری باعث شده بود دراکو بُعد جدیدی از خودش رو به دنیا نشون بده. یک دراکوی خیلی بهتر و با فکر تر رو.

دراکو به سمت شرقی عمارت رفت، معمولا اجازه نداشت نزدیک اون اطراف بشه. احتمالا چون لرد سیاه در اون قسمت گاهی رفت و آمد میکرد.

دراکو در زدو منتظر اجازه پدرش شد.
-"بیا تو دراکو، لطفا بشین."

دراکو به دفتر نگاهی انداخت، روی صندلی چرم مشکی که روبه روی میز پدرش بود نشست. اتاق با کاغذ دیواری سیاه و تابلو های گرون قیمت دیزاین شده بود. نور تند تیزش مثل شمشیر چشمت رو میزد. مثل هر جای دیگه ی اون عمارت دلگیر و کمی ترسناک بود.

-" عصرت بخیر ، دراکو."

-"عصر بخیر ، پدر."

-"ترم گذشته ات تو هاگوارتز چطور بود؟"

دراکو با تعجب به پدرش‌ نگاه کرد، اون قبلا هرگز همچین سوالی نپرسیده بود: "خب.. ا..ام.. بد نبود."

لوسیوس با بی صبری میون حرفش پرید، انگار که منتظر آتو گرفتن باشه: " داری مکث میکنی دراکو. ملفوی ها موقع حرف زدن نباید تپق بزنن."

دراکو سعی کرد تا جایی که میتونه محکم حرف بزنه: " بد نبود."

-" همین؟ فقط بد نبود؟ فکر میکنم سال قبل سال چهارمت می شد. الان باید پونزده ساله باشی."

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now