مقدمه

3.3K 273 39
                                    

هم زمان با وارد شدن موج سیاهی از مرگخواران به قلعه مخروبه، قلب دراکو از هم شکافت. فقط چند ساعت از ندیدن معشوقه اش گذشته بود، اما احساسش مثل گذر یک قرن بود.

خاطرات آخرین باری که با هم حرف زده بودن، آخرین باری که همدیگر رو بوسیده بودن، در ذهن دراکو پرسه زد و  بغضی در گلوش کاشت که محکوم به قورت دادنش بود.

مرگخواران نزدیک تر شدن، و رهبر بی رحمشون لرد ولدومورت از میان اونها نمایان شد.
غول عظیم الجثه ای در حالی که جسدی رو دست داشت در کنار لرد به زور قدم بر می داشت.

دراکو میدونست اون جسد کیه... البته که میدونست. خاموش شدن درخشش زمرد چشمانش رو حس کرده بود. لحظه ای لرد سیاه جون عزیزش رو گرفته بود. میدونست، اما نمیتونست باور کنه.

ترس در بند بند وجودش رخنه کرد. صدای تپش قلبش در گوش هاش می کوبید.

و بعد همه چیز متوقف شد. ضربان و تپش قلبش با ایستادن لرد سیاه و پیروانش وسط حیاط مخروبه قطع شد.

و در اون لحظه، قلب دراکو ملفوی طوری با چکش خرد و خاکستر شده بود که حتی نمی تونست حسش کنه.

قبل از اینکه از درد جیغ بکشه و توجه کسی رو جلب کنه، از حیاط بیرون دویید. به دنبال جایی که در اون به تنهایی زجه بزنه.

لرد تاریکی فریاد کشید:

"هری پاتر مرده!"

_______________________________

منبع:

https://archiveofourown.org

_______________________________

ترجمه OG version از سایت a3o

هشدار🔞

الفاظ رکیک، اسمات، سکس، خشونت همه چی هست تو این داستان

*Special thanks to Write_me227 for writing this beautiful story and giving me consent to translate it into Persian ❤*

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now