پارت ۲۸- باهوش ترین جادوگر

1K 163 88
                                    

بعد از دستگیری ارتش دامبلدور، هرماینی گرنجر همراه رون ویزلی روانه خوابگاه گریفندور شدند.

رون از راه نرسیده روی تخت ولو شد و خوابش برد. تمام اعضای گروه به شدت خسته و درمونده بودند.

اما هرماینی‌ حتی با وجود خستگی تصمیم گرفت منتظر هری بمونه، هری بعد از دستگیری سر و کله اش پیدا نشده بود.
حس ششم هرماینی بهش تلنگر میزد، وقتش بود تا دنبال هری بگرده. چند ساعت از آزاد شدنشون گذشته بود و همچنان خبری از هری نبود، تا الان باید برمیگشت.

دخترک تو دوراهی گیر کرده بود، نمیدونست از شنل نامرئی هری استفاده بکنه یا نه(هیچ وقت به تنهایی ازش استفاده نکرده بود، فقط زمانی که ۳ تایی میخواستن کلاسو بپیچونن ازش استفاده میکردن) اما بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن با خودش تصمیم گرفت از شنل استفاده کنه، اینطوری بهتره. آخرین چیزی که دلش می‌خواست باهاش رو به رو بشه اون زنیکه صورتی پوش بود. پس شنل رو روی سرش کشید و به طرف دفتر دامبلدور رفت.

هرماینی با کنجکاوی از دخمه های پر پیچ خم هاگوارتز گذشت، تا اینکه صدای پای دو نفر توجه اش رو جلب کرد.
۲ تا پسر رو گوشه راهرو دید که با هم قایم شده بودن! یک شخص گریفندوری خاص و یک اسلترینی
که دیدنش تو اون لحظه واقعا جای تعجب داشت.

هرماینی میخواست شنل رو از روی سرش برداره و به طرفشون بره، ممکن بود هر لحظه بینشون دعوا بشه، اما قفل شدن دستای پسرا توی هم، باعث شد عقب بکشه و خودشو پشت ستون قایم کنه.

-"دراکو آروم تر! میشه بگی کجا داریم‌‌ میریم؟" هری نفس نفس زنون دنبال دراکو می دویید. از کی تا حالا هری به مالفوی میگه دراکو؟ چرا...اون.. موهای هری رو از روی پیشونیش کنار زد؟!

-" یه رازه!"

-"اما-"

-"میشه ساکت باشی؟ دلم نمیخواد اینجا گیر بیوفتیم و شنل نامرئیتم همراهمون نیست."

مالفوی چجوری در مورد شنل نامرئی میدونست؟

-"ولی-"

دراکو تو اون لحظه کاری کرد که صد سال دیگه هم به ذهن هرماینی نمی رسید، لب هاشو محکم به لب های هری فشرد. هرماینی می خواست جیغ بزنه و با فرو کردن مشتش تو دهنش سعی کرد تا صدای خودشو خفه کنه. چیزی که دیده بودو باور نمی کرد!

-"الان میشه ساکت باشی؟ یا اینکه تا اونجا باید بوست کنم؟"

هرماینی فکر می کرد خیالاتی شده، گوشاشو خاروند و چشماشو مالید تا از این خواب عجیب بیدار بشه اما تاثیری نداشت.

-"صادقانه بگم همچین ایده ی بدیم نیست!"

صدای سرفه ی کوچیکی از گلوش خارج شد باعث شد پسرا لاس زدنو بس کنن و هوش و حواسشون سر جاش بیاد.
"بجنب! یه نفر داره میاد!" دراکو دست هری رو گرفت و دنبال خودش کشید.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now