پارت ۳۷- آخرین بهشت ما

1K 153 450
                                    

روز های بعد از دعوا کمی معذب گذشت، اما در نهایت بعد از گذشت چند روز همه چیز تقریبا به روال عادی برگشت. گاهی به هم تو راهرو نیم نگاه می انداختن، هری سر کلاس معجون به دراکو چشمک و لبخند تحویل می داد.

به هم قول داده بودن قبل از تعطیلات کریسمس حداقل یک روز رو با هم بگذرونن، به همین خاطر جمعه ساعت 7 شب همدیگر رو در اتاق ملزومات ملاقات کردن.

اتاق خودش رو به شکل سال پیش دراورده بود، تنها فرقش درخت کاج بزرگ وسط اتاق و تزئینات کریسمس بود.

هری و دراکو کنار هم نشسته بودن و پاهاشون رو جلوی شومینه دراز کرده بودن. سینی بزرگی شامل خوراکی های خوشمزه و بیسکوییت، به همراه دو لیوان هات چاکلت داغ کنارشون جا خودش کرده بود. قبل از اینکه شروع به تبادل کادو ها بکنن، کمی درباره هفته ی گذشته و برنامه هایی که برای سال آینده داشتن صحبت کردن.

-"اوکی،" دراکو در حالی به تکه بیسکوییت گاز زده اش ور می رفت، نفس عمیقی کشید:" خب امسال می خواستم احساسی عمل کنم،" سعی کرد در حال گفتن این جمله لبخند نزنه، هری متوجه لبخندش شد و لب های اونم با لبخند گشادی شکفت:"به چی می خندی کله زخمی؟"

-"دراکو ملفوی و احساسی بودن، یکی از این صحنه فیلم بگیره." هری این رو گفت و بیشتر به قیافه دراکو که حالا اخمالو شده بود، خندید.

-"هی! من خیلی وقتا احساسیم!" هری به خندیدن ادامه داد و دراکو بالشت کنار دستش رو محکم تو صورتش کوبید: "خفه!" هری خندشو خورد اما لبخند از روی لب هاش محو نشد: "خب همونطور که می گفتم امسال تصمیم گرفتم احساسی عمل کنم برای همین می خوام این هدیه رو بهت بدم." دراکو از پشت سرش کادویی که از ظاهرش مشخص بود کتاب هست رو دراورد که با کاغذ کادوی نقره ای و سبز به خوبی کادو پیچ شده بود.

-"کتاب؟ کتاب گرفتی برام؟ واقعا فکر کردی من میشینم کتاب می خونم؟"

-"فقط خفه شو و بازش کن! فکر کردی من در این حد احمقم؟" دراکو چشمانش رو چرخوند، هری با پوزخند کوچکی شروع به باز کردن کادو کرد، استرس دراکو هر لحظه بیشتر می شد، با بند پیژامه ساتن اش بازی بازی کرد: "اولش از اینکه اینو بهت بدم شک داشتم چون نمی دونستم خوشت میاد یا نه..."

-"دفتر خاطرات؟ دوس داری چیزی برات بنویسم؟"

دراکو با لحن جدی ای گفت:" ازت نمی خوام چیزی بنویسی." نفس عمیقی کشید:" می خوام که بخونیش."

هری صفحه اول دفتر خاطر مشکی رنگ رو باز کرد و با دستخط تمیز و تحریری ای که با خودنویس سبز رنگی نوشته شده بود، رو به رو شد. دستخط دراکو. تاریخ یادداشت بالای سمت راست صفحه جا خوش کرده بود.

16 نوامبر 1994

دفتر خاطره عزیز

البته نمی دونم باید با این اسم صدات کنم یا نه، برای سلیقه ی من زیادی دخترونست. پنسی اصرار داشت که باید به اسم خودت صدات کنم. هر کی که هستی حالا، اصلا نمیدونم دارم با کی حرف میزنم. پنسی بهم گفت دخترای ماگل از دفتر خاطره برای بروز دادن احساساتشون استفاده می کنن. من نه ماگلم نه دخترم، پس اینکار به شدت بی معنیه.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now