پارت ۱۳- این خداحافظی نیست

1.2K 201 7
                                    

بنگ!

ساعت نزدیک ۷:۱۵ دقیقه صبح بود که این صدا هری رو از خواب پروند. دراکو از تخت پایین افتاده بود.

تلق تلق تلق تلق. صدای کفشا به در بیمارستان نزدیک و نزدیک تر میشد، پسرا حسابی ترسیده بودن.

دراکو سریع خودشو جمع و جور کرد و پشت در قایم شد. جای دیگه ای برای پنهان شدن وجود نداشت. تنها امیدش این بود که اگر کسی وارد اتاق شد پشت درو نگاه نکنه.
هری زیر ملافه ها قایم شدو و خودشو به خواب زد، هنوزم میتونست از لا به لای ملافه ها قیافه نگران دراکو رو ببینه.
وقتی در باز شد هر دو چشماشون رو بستن. هری چون الکی خودشو به خواب زده بود و دراکو به خاطر ترس.

-"پاتر بیداری؟"

دراکو چشماشو باز کردو مک گونگال رو دید که بالا سر هری وایساده. هری آروم تو تخت خزیدو و چشماشو با خوابالودگی باز کرد. چه بازیگری خوبی! دراکو خنده اش گرفته بود.

-"ببین پاتر میدونم که الان میل انجام دادن هیچ کاری رو نداری ، ولی بهت پیشنهاد میکنم که حداقل یه چیزی بخوری و یا دوستاتو ببینی. اتفاقی که دیشب افتاد واقعا ترسناک و غم انگیز بود، پس بهتره که-"

-"من حالم خوبه پروفسور ، کم کم باهاش کنار میام."
مک گوگنال با مهربونی به هری نگاه کردو گفت : " بسیار خب،اگر حرفی تو دلت مونده بود و نیاز به دردو دل داشتی...-"

تمام حواس هری روی دوست پسر سمورش بود‌ که داشت از پشت سر مک گونگال آهسته و روی نوک پنجه از در خارج میشد. هری سعی کرد بیشتر حواس مک گونگال رو پرت کنه و وقت بیشتری برای دراکو بخره.

-"بله بله پروفسور حتما بهتون میگم."

دراکو سریع از اونجا خارج شد. آخرین چیزی که شنید درمورد ملاقاتی دوستای هری بود. کاش میتونست تمام روزو پیش هری بمونه. اون الان به هیچکس جز دراکو نیاز نداشت.
بقیه روز طولانی و کسل کننده بود. دوستا و هم گروهیای هری بهش سر میزدن و راجع به مسابقه ازش میپرسیدن. مسابقه ای که هری دلش نمیخواست حتی یه کلام راجعبش صحبت کنه. پسرک نتونست کل روزو استراحت کنه. ملاقاتیا فقط باعث می شدن بیشتر احساس تنهایی بکنه. اون تنها یه نفرو میخواست، اونم دراکو مالفوی بود.

شب فرا رسید و بالاخره هری میتونست استراحت کنه، فکر میکرد اگر زود بخوابه حتما چند ساعتی خوابش میبره اما متاسفانه کابوسای وحشتناکش این اجازه رو بهش نمیدادن.
ساعت نزدیکای ۳:۴۰ شب بود و تازه چشماش گرم خواب شده بودن، تا اینکه دو تا چشم آبی رو دید که تو تاریکی برق میزدن.

هری وحشت زده از جاش پریدو رو تختش نشست : "وای مرلین! تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟"

-" اومدم تو عروسی دو تا جن خونگی شرکت کنم! خب اومدم تو رو ببینم دیگه. خنگ."

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now