پارت ۶- جشن

1.3K 233 60
                                    

یک هفته به جشن مونده بود و این یک هفته به کند ترین حالت ممکن گذشت. هری تو این مدت یا درگیر کلاس رقص بود و یا مشغول امتحانات، دیدن دراکو تقریبا براش غیر ممکن شده بود.

وقتی سر کلاس بود به جای توجه کردن به درس، نا خودآگاه به دراکو خیره می شد. تا اینکه دوستاش یا پروفسوری که سر کلاس بود از هپروت درش میوردن.
رون فکر میکرد ذهن هری مشغول مسابقست در حالی فکر هری فقط و فقط درگیر دراکو ملفوی بود.

از اینکه هر موقع دراکو رو میدید باید با خشم بهش نگاه میکرد متنفر بود. دلش میخواست واقعا با دراکو تو یک رابطه بدون ترس و آشکار باشه. بدون اینکه هراس داشته باشن خانواده دراکو بفهمن یا مدرسه از کارشون سر در بیاره.

پیدا کردن یک همراه برای جشن خودش به تنهایی کار سختی بود. هیچ دختری دوست نداشت با هری به مهمونی بره، از طرفی هری خودش هم تمایلی به رفتن با اونا نداشت واقعا دلش میخواست با دراکو باشه.

هر موقع به دراکو نگاه میکرد، اون یواشکی بهش چشمک میزد یا لباش رو گاز میگرفت.

میدونست یکم زیادی رویه، اما به نظرش با نمک میومد.

_________________________

شب مهمانی فرا رسید و هری رو به روی آینه با کرواتش کلنجار میرفت، همون لحظه رون وارد اتاق شد.

رون بیچاره مجبور به پوشیدن لباس وحشتناکی شده بود که خانم ویزلی براش فرستاده بود. یک لباس رنگو رو رفته عهد درشکه.

اما عوضش هری، یک دست کت شلوار مشکی شیک و پیرهن سفید کلاسیک با دکمه های مشکی براق به تن داشت.
موهاش هنر دست هرماینی بود و فرم خوبی گرفته بود. عینک گردش از تمیزی برق میزد و دندون هاش مثل مروارید می درخشیدن. اون شب واقعا فوق العاده به نظر می رسید.

هیچکدوم از این ها براش اهمیتی نداشت چون نمی تونست امشب رو با دراکو بگذرونه.

خودش رو در حال رقصیدن با دراکو تصور کرد، انگار که دستانش رو دور کمرش حلقه کرده و تو چشمای خوشگل خاکستریش غرق شده باشه.

-"رفیق حالت خوبه؟" رون دستشو جلوی چشمای هری تکون داد.

-"ها..آره خوبم. بریم دیرمون میشه."

هری اینو گفت و برای بار اخر خودش رو تو آینه چک کرد.
باید میرفت دنبال همراه امشبش ، پارواتیل پتیل.

_________________________

دراکو تو اتاقش رو به روی آینه ایستاده بود و در حال آماده شدن بود. خداروشکر میکرد که اسلترین ها اتاق شخصی دارن و میتونن اینجور مواقع برای خودشون حریم شخصی داشته باشن.

دوباره به خودش نگاهی انداخت، موهای بلوندش به دقت درست شده بودن و برق میزدن، شلوار مشکی و کت سفید به خوبی به پوست روشنش میومد و روی کروات مشکی رنگش چند قطعه نگین الماسی جا خوش کرده بودن.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now