پارت ۲۷- شب فوق العاده

1.3K 165 46
                                    

بلیز و دراکو، بعد از اینکه هری و بقیه اعضای ارتش دی ای رو تحویل دفتر دامبلدور دادن، به خوابگاه اسلترین برگشتن.
کرب و گویل هم بلافاصله بعد از انجام وظیفه به طرف اشپزخونه رفتن.

-"پس این یعنی تو شرطو بردی؟" صدای بلیز سکوت مطلق رو شکست، توی راهرو اکو شد و مثل دستگاه دریل، راهشو تو مغز دراکو شکافت.

دراکو بعد از مکث طولانی ای بالاخره لب تر کرد: " صادقانه بگم، اصلا فکر نکنم اون حتی شرطو یادش باشه. فقط من بودم که به فکر شرط بودم. من همش میخوام تو همه چیز برنده باشم و ... اصلا شاید به خاطر همینه که همیشه میبازم." دراکو کمی سکوت کرد و به زمین خیره شد: "اون دوباره داشت به دیگران کمک میکرد و من همه چیو خراب کردم."

-"اون همیشه در حال کمک کردن به مردمه. اصلا کارش همینه. تورو جدت فکر نکن که اینبارم تقصیر توعه. تو فقط داشتی کاری که بهت دستور دادن انجام بدی رو انجام میدادی--"

-"آره ولی شانسشو داشتم که از دستورات سرپیچی کنم! این کاریه که همیشه هری میکنه. خدایا من چرا انقدر کار خراب کنم." دراکو سرشو بین دستاش گرفت و شقیقه هاشو مالید. دیگه صدایی نشنید. سکوت مطلقی که فضا رو مال خود کرده بود باعث شد سرشو بالا بیاره: "چیه؟"

دراکو نگاهی به قیافه بلیز انداخت که ابروهاشو درهم کشیده و با حالت چندشی بهش نگاه میکنه: " دست از دلسوزی برای خودت بردار! میشه انقدر به خودت فکر نکنی؟ فکر پاترم باش. میدونی الان ممکنه چه حالی داشته باشه؟ آمبریج گند زد به هر چیزی که پاتر تا الان براش زحمت کشیده بود و برنامه ریخته بود. برنامه ای برای کمک کردن به دیگران بود. الان دیگه اونکارم نمیتونه بکنه و تازه باید مسئولیت همه رو به عهده بگیره. در نهایت هر اتفاقی بیوفته همه چیز سر اون خراب میشه. میدونی همچین چیزی چقدر میتونه یه نفرو از بین ببره؟

تو نمی بینش. وقتی نزدیکت نیست و تو راهرو تنهاست قیافشو ندیدی. انقدر عصبیه که انگار دلش میخواد خودشو از برج نجوم پرت کنه پایین. ولی تو هیچوقت متوجه این نشدی چون تو یه آدم خودخواهی دراکو. واقعا هستی. رابطه اینجوری جلو نمیره. تو نباید فقط به خودت فکر کنی. باید هر دوتاتون به همدیگه فکر کنید. به جای زانوی غم بغل گرفتن باید بری آرومش کنی."

سخرانی کوبنده بلیز باعث شده بود دراکو سر جاش خشکش بزنه، حتی نمیتونست تکون بخوره. مدتی طول کشید تا حرفای پسرک ایتالیایی رو درک کنه. چطور میتونست انقدر احمق باشه؟ چطور میتونست انقدر خودخواه باشه؟ حالا دیگه میدونست باید چیکار کنه. شجاعت و عشق وجودشو پر کرده بود. تنها چیزی که دهنش خارج شد یک "ممنون." کوتاه بود.

بلیز لبخند کوچیکی زد و سرشو به معنای تایید تکون داد : " برو دنبالش، الان بهت نیاز داره. و اینکه دراکو"
دراکو برگشت و به بلیز نگاه کرد.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now