پارت ۳۴- بزدل

924 156 202
                                    

دراکو رو به روی در عظیم الجثه اتاق ملزومات ایستاده بود. مردد از اینکه وارد اتاق بشه. نمی خواست اینکارو انجام بده، بند بند وجودش از انجام دادن اینکار بیزار بود. نمی خواست تمام زحمت هایی که با هری برای نجات دادن رابطشون انجام دادن رو از بین ببره، اما چاره ای نداشت. اون برای مردن خیلی جوان بود. دلش نمی خواست به این زودی زمین رو ترک کنه و از همه مهمتر نمی خواست هری رو تنها بزاره.

حتی اگر پسرک گریفندوری در مورد تتوی تعفن انگیزش با خبر می شد، باز هم میتونستن زنده باشن. شاید آخرش هری پیروز می شد و دراکو می تونست شاهد برنده شدنش باشه. شاید دراکو می تونست بهش کمک کنه و از نقشه های لرد سیاه با خبرش کنه.

اما می دونست که همچین چیزی امکان نداره. نمی خواست با دست از پا خطا کردن منجر به قتل عام خانوادگی خاندان ملفوی ها بشه.

با وجود همه ی این فکر ها توی سرش، دستش رو روی در سنگی گذاشت. در از هم شکافت و سوز سردی ورود دراکو رو به کابوس جدیدش خوش آمد گفت.
اتاق به بزرگی کل هاگوارتز به نظر می رسید. وسیله ها در هم ریخته و آشفته در نقاط مختلف اتاق پراکنده شده بودند.

داخل اتاق جای سوزن انداختن نبود، همه جا پر از وسیله بود. از شیشه های معجون سازی گرفته تا صندلی و فرش کهنه و هر چیزی که فکرش رو بکنید.

قسمت سخت ماجرا پیدا کردن خود کمد بود. تو این آشفته بازار چطور می تونست پیداش کنه؟ دراکو تقریبا می تونست ظاهر کمد رو تشخیص بده اما با این حال باز هم پیدا کردنش کار آسونی نبود.

آیا پیدا نکردن کمد بهانه ی خوبی از زیر کار در رفتن بود؟ هرگز و ابدا. دراکو خودش جواب خودش رو داد.

بعد از کمی گشت زدن به آینه ی بزرگی بر خورد که اطراف قاب طلایی رنگش با دستخط عجیبی هکاکی شده بود. اطراف آینه با تار عنکبوت احاطه شده بود و گرد و خاک شیشه اش رو کدر کرده بود، با این حال دراکو هنوز هم می تونست انعکاس خودش درون آینه ببینه.

وقتی خودش رو دید، هم قد زندگی واقعی بود اما کت و شلوار مشکی رنگش رو به تن نداشت. در عوض یونیفرم اسلترینیش رو در حالی که لبخندی بر لب داشت پوشیده بود.
پسر داخل آینه، آستینش رو بالا زد و پوست سفید و بی غل و غش اش رو به رخ کشید. درست مثل قبلا ها.

دراکو هم به دست خودش نگاه کرد. آستینش رو بالا کشید و تتوی سیاه و نفرت انگیزی که تمام مدت باعث رنج کشیدنش شده بود نمایان شد.

وقتی دوباره به آینه نگاه کرد، شخص دیگری رو کنار خودش دید. شخصی که ردای گریفندوری به تن داشت و عینک گرد بانمکی به چشم زده بود. دراکو به کنار خودش نگاهی انداخت و سریع آستینش رو پایین داد. اما از هری خبری نبود. چه حس پوچی.

دوباره به آینه رو بگردوند، انگشت هاشون در هم قفل شده بود و هری آینه به دراکو آینه لبخند می زد. محبت و دلگرمی از چشمان هری آینه فوران می کرد، دراکو به فکر فرو رفت. آیا هری در زندگی واقعی هم همینطور بهش نگاه می کرد؟

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now