پارت ۳۲- قلبت را پنهان کن

1.1K 161 213
                                    

هری به همراه رون و هرماینی تو کوپه قطار نشسته بود و برای دیدن دراکو دل تو دل نداشت. به جز اتفاقات اخیر، چیز دیگه ای هم فکرش رو مشغول کرده بود.

چرا دراکو همراه مرگ خوار ها تو ناکترن الی میچرخید و چرا انقدر عجیب غریب رفتار می کرد؟

امکان نداشت شایعاتی که تو دنیای جادوگری پیچیده رو باور کنه. دراکو بهش قول داده بود، درضمن، امکان نداشت بهش خیانت کنه و به جناح اون ها بپیونده. و هری امکان نداشت که خیالاتی بشه یا ازش بخواد دستش رو بهش نشون بده. حرف دراکو براش سند بود. و همین کافی بود.

فکر این که ولدومورت حتی پاش رو تو عمارت مالفوی ها و جایی که دوست پسرش زندگی میکنه میزاره، به اندازه کافی حالش رو بهم می زد. میدونست که دراکو هنوز زندست، کادوی تولدش به دستش رسیده بود، اما هیچ نامه و یادداشتی همراهش نبود، تنها جعبه کوچیکی که شامل یک زنجیر تزئینی برای ساعت جیبیش می شد.

هدیه اگرچه کوچیک اما بسیار خاص به نظر میومد، سمبول شانس به شکل یک مار و یک شیر، که همدیگرو در آغوش گرفته بودن، اون هدیه برای هری پر از معنا بود و بهتر از این نمی تونست باشه.

حتی اگر تمام دلتنگیاش رو کنار بزاریم، واقعا نیاز داشت تا دراکو رو ببینه. باید با چشمای خودش میدید که سالم و سرحاله. تمام وجودش مثل ماهی ای که تشنه آب باشه، انتظار دیدن اون رو می کشید.

پس برای دیدن سمور دوست داشتنیش، زیر شنل نامرئیش قایم شد و بعد از گذر از کوپه های مختلف بالاخره به جایگاه اسلترینی ها رسید. دراکو ته کوپه روی آخرین صندلی نشسته بود.

از زاویه دید هری تنها می شد بلیز و پنسی رو دید اما صورت پسرک بلوند مشخص نبود. انتظار داشت مغز هری رو آشفته می کرد، گلوله ای از پودر سیاهی که همراهش بود رو داخل کوپه پرت کرد و اینکار به قدر کافی براش زمان خرید تا بتونه بالای جایگاه چمدون ها قایم بشه.

حالا که زاویه دید خوبی به صورت دراکو داشت، تا میتونست خودش رو با دیدن چهره ی زیباش سیر آب کرد. تابستون کار خودش رو کرده بود. چهره نوجوان و معصومانش جای خودش رو به یک صورت مردونه و جذاب داده بود. موهای نقره ایش هنوز هم حالت قبلی رو داشت، چشماش از سال پیش بی روح تر به نظر میومد، همون چشمای خاکستری با رگه های آبی، اما سرد تر. شاید چون بزرگ تر شده بود؟یا استرس؟ هری زیاد نگران این موضوع نبود. مگه توی 3 ماه چه اتفاقاتی میتونست افتاده باشه.

بینیش سر بالا و کشیده تر شده بود. و در نهایت، لب هاش، نگاه کردن به فرم لب های بوسیدنیش که یک جورایی هری رو نا امید می کرد، اثری از لبخند روی اون نبود. چه چیزی باعث شده بود انقدر پژمرده به نظر برسه؟

از طرفی دراکو، نمی خواست هری رو ببینه. نمی خواست باهاش رو به رو بشه. اگر هری می دونست چی؟ اگر ازش متنفر می شد چی؟ هر بار که سناریو گفتن این موضوع رو توی ذهنش تمرین می کرد آخرش بد تموم می شد. چون بهش قول داده بود.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now