پارت ۲۲- افشا شده

1.3K 178 104
                                    

چشمان دراکو درخشنده تر و خوشحال تر از هر زمان دیگه ای به نظر می رسیدن. بعد از تعطیلات زمستونی، این اولین بار بود که هری رو می دید.
طرفای غروب و قبل از صرف شام بود. آدمای زیادی تو راهرو رفت و آمد نمی کردن، درواقع باید بگم هیچکس تو اون ساعت تو راهرو رفت و آمد نمی کرد. بیشتر دانش آموز ها درگیر نوشتن‌ تکالیف و یا آماده کردن مقاله ای بودن که فردا باید تحویل می دادن.

دراکو به اطراف نگاهی انداخت، باید مطمئن می شد کسی نزدیکشون نیست، صدای چند نفرو از ته سالن شنید، پوزخندی زد و تو چشمان هری نگاه کرد، به طرفش رفت شونه اش به شونه اش کوبوند.
هری حین تنه زدن، تیکه کاغذی رو تو مشت دراکو چپوند.

-"مگه کوری چهارچشمی؟"

-"خفه شو ملفوی، جلو پاتو نگاه کن." هری اینو گفت و چشماشو چرخوند.

وقتی اونا از راه رو خارج شدن، دراکو پشت ستون شومینه قایم شد تا بتونه نامه ای که با دستخط خرچنگ قورباغه نوشته شده رو بخونه:

"طبقه دوم، انباری جارو کنار کلاس طلسم. هر موقع تونستی برو اونجا. از روی نقشه پیدات میکنم."

قلب دراکو برای یک لحظه، از شوق دیدن هری نبض نزد. سعی کرد لبخندی که روی لبش میاد‌ رو پنهان کنه. به طرف جایی که هری گفته بود حرکت کرد و لب هاشو حین قدم زدن گاز گرفت. نمیتونست خوشحالیشو پنهان کنه، قرار بود هریشو ببینه.

قبل از اینکه وارد انباری بشه به دو طرف راهرو سرک کشید. به محض بسته شدن در تو بغل هری پرید و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد. هری به سختی دراکو رو در آغوش کشید. تو تک تک سلولای بدنش احساس گناه می کرد.

-"هی تو." دراکو اینو گفت و هری رو بیشتر فشرد. پیشونیش رو بوسید : " تعطیلاتت چطور بود؟"

-"خوب بود." هری لبخند مصنوعی ای زد : "پیش ویزلی ها بودم." اینو گفت و بالاخره صورتش رو جلو برد تا دراکو رو ببوسه. این بار واقعی. چون اون چو نبود. دراکو بود. چون اون براش مثل یک خونه بود، شیرین، امن و دوست داشتنی. دستاش رو دور گردن دراکو حلقه کرد و روی نوک پنجه های پاش ایستاد تا چهره اش رو از زاویه بهتری ببینه.

دراکو با لب های نیم باز گفت: " امممممم دلم خیلی برات تنگ شده بود."

هری به خودش اجازه داد تا دراکو رو ببوسه، اونو محکم تر به طرف خودش کشید و بوسه هاش رو عمیق و با اشتیاق پاسخ داد. دراکو لب های هری رو رها کرد و به سراغ گردنش رفت، با لب های داغش روی گردنش بوسه میزاشت. اما هری عقب کشید، احساس خودخواهی می کرد. لیاقت این بوسه هارو نداشت.

با بی حالی‌ پرسید : "تعطیلات چطور گذشت؟"

-"مطمئنی حالت خوبه؟"

-"خوبم، چطور؟"

-"انگار از دیدنم زیاد خوشحال نیستی. من وقتی نامتو خوندم از خوشحالی نئشه شدم! چیزی شده؟"

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now