پارت ۱۵- بازگشت به هاگوارتز

1.1K 193 8
                                    

هری سوار قطار شد. مقصد خوشبختانه هاگوارتز بود. چرا خوشبختانه؟ چون پسرک فقط قدر نوک سوزن با اخراج شدن فاصله داشت. جرمش چی بود؟ جادو در دنیای ماگل ها.

بعد از اتفاق وحشتناکی که اون شب افتاد خواب به چشمش نیومده بود. اگر خیلی خوش شانس می بود ۴ ساعت در روز خوابش می برد. تصاویر و کابوسای ترسناکی توی ذهنش تجسم می شد. شکنجه شدن آدما، خون و حتی خود ولدمورت. تنها چیزی که به ذهنش آرامش میداد عروسک ماری بود از دراکو هدیه گرفته بود. وقتی بغلش میکرد میتونست چند ساعتی رو بدون کابوس بگذرونه.

هری دلش براش تنگ شده بود. برای موهای نقره ایش، و برای دماغ سربالاش که هر وقت عصبانی می شد بیشترم بالا می رفت. برای همه چی.

وقتی دمنتور ها بهش حمله کردن به دراکو فکر کرده بود، خاطرات خوشش دراکو بودن. اون باعث تشکیل شدن سپر محافظش شده بود.

هری چشماش رو بست و چند ساعتی رو تو خواب و بیداری گذروند.

صدای سوت قطار از رسیدن به مقصد خبر میداد. رون و هرماینی منتظر هری بودن تا از کوپه بیرون بیاد.

واگن های قطار خالی شدن و آخرین گروهی که داشت از قطار پیاده می شد ، چند تا دانش آموز اسلترینی بودن.
هری سعی کرد با دیدن اسلترینی مورد علاقش لبخند نزنه، هر چند که کار خیلی سختی بود.

دراکو پوزخندی زدو با نگاه شروری گفت : "باعث تعجبه که هنوز زنده ای پاتر! چقدر بد شد که دمنتور ها کارتو تموم نکردن. صبر کن ببینم کدوم دمنتور؟ خالی بند تو جات باید تو آزکابان باشه!"

-" فقط ازم دور بمون مالفوی!" هری خداروشکر‌ کرد که تو اون لحظه رون جلوشو گرفت تا به دراکو حمله نکنه، چون ممکن بود از خوشحالی بپره و بغلش کنه.

وقتی پسرا از هم فاصله گرفتن و از قطار دور شدن، هری به دراکو با چشمای مهربون خیره شده بود، فقط به امید یک چشمک یا اشاره. اما خبری نشد.

دراکو با چشمای عصبانی به هری نگاهی انداخت و روشو برگردوند. دستای هری یخ کردن. چرا محلش نمیزاشت؟
پنسی متوجه نگاهای هری شد و به دراکو سلقمه زد، اما اون همچنان اهمیتی به هری نداد.

دراکو چش شده بود؟

.............................................................

روز بعد تمام دانش آموزا چمدوناشونو باز کردن و با دوستاشون دیدار کردن. در حالی که همه از دیدن همدیگه خوشحال بودن، دراکو تنها و عصبانی تو انباری جارو نشسته بود. هری چطور میتونست اینکارو باهاش بکنه؟

اون ساعت ها اونجا نشست و فکر کرد، شاید رفتارش یکم زیادی با هری تند بود اما این هنوزم‌ نمیتونست خودخواه بودنه اونو توجیح کنه.

-"بچه ها من خیلی خستم، بعدا تو سرسرا میبینمتون. امشب شام نمیخورم."

-"حالت خوبه رفیق؟"

صبر کن ببینم، دراکو این صداهارو میشناخت. صدای هری و ویزلی بود.

-"خوبم، فقط خستم. شما برید."

دراکو تا صدای دور شدن قدم هارو شنید، در انباری رو باز کرد و مچ هری رو محکم‌ گرفت و به طرف خودش کشید.

-" چ.. چه خبره.. چی..؟ دراکو؟" قلبش از دیدن سمور
سفیدش پایین ریخت. "چته دیوونه ترسوندیم!"

دراکو یقه هری رو گرفت و اونو محکم به دیوار کوبید.
-" نه هری پاتر! تو بگو چه مرگته؟ تو اصلا به من فکر
میکنی؟ به احساساتم اهمیت میدی؟"

هری داد زد : " منظورت چیه؟ اونی که منو بی محل میکنه تویی، طلبکارم هستی؟"

دراکو یقه هری رو محکم‌ تو مشتش فشرد : " خوب میدونی منظورم چیه. فکر کن یه روز تابستون تو سالن پذیرایی نشستم و روزنامه پروفیت میاد تو دستم. تیتر اول مجله کیه؟ جنابعالی. خبرشم اینه که ممکن بود بمیری احمق! ممکن بود اخراج بشی! چرا اینکارو با من میکنی؟ میدونی چقدر اذیت شدم؟ چقدر حرص خوردم؟"

هری نفس عمیقی از سر راحتی کشید : " پس واسه این عصبانی ای. فکر کردم ازم‌ متنفر شدی! فکر کردم هر چی‌ پارسال اتفاق افتاده رو خواب دیدم!"

دراکو نفسشو از لای دندوناش بیرون داد : " خیلی احمقی، خیلی. معلومه که ازت متنفرم عوضی." دراکو به چشمای هری زول زد. حس بدی رو تو قلبش حس میکرد. حسی که پارسال وجود نداشت. حرفای پدرش قلبشو سنگین کرده بودن.

هری لبخند زد و چشماشو بست، منتظر لبای دراکو بود : "ولی من احمقه توام مگه نه؟"

بوسه ای که انتظارشو میکشید نیومد، چشماشو باز کردو بهش نگاه کرد: " دراکو.. حالت خوبه؟ چرا بوسم نمیکنی؟ معمولا همیشه اول تو شروع میکنی."

دراکو تو فکرای خودش فرو رفته بود. عشق و اعتماد.. آیا عشق ورزیدن بد بود؟ اعتماد چی؟ به لبای هری نگاه کرد. سعی کرد حس خوبی که پارسال تجربه کردو رو دوباره به یاد بیاره اما نتونست. تابستون بدی رو گذرونده بود. سخرانیای پدرش ذهنشو مسموم کرده بودن.

هری بهش نزدیک تر شدو با چشمای شیطون بهش نگاه کرد : " الان من بوست میکنم. الان اول میشم! من میبرم تو میبازی. بازنده!"

-"عمرا اگه بزارم این اتفاق بیوفته!" دراکو هری رو به دیوار فشار داد. خودشو به پسرک مو مشکی فشار داد و لباش رو با خشونت مکید. فراموش کرده بود این حس چقدر فوق العادست. حس گرم و نرم. حس صمیمیت و عشق. درست مثل یک خونه. امن.

لب هاشون با هم میجنگیدن. هری لب پایین دراکو رو بین دندوناش گرفته بود و میمکید، دهنش رو کمی باز کردو زبون هاشون در هم پیچیدن.

دستاش دور کمر دراکو حلقه شده بودن و دراکو موهاش رو با انگشتاش بهم ریخته بود.

وقتی لب هاشون از هم آزاد شد، همه چیز تو لحظه خوب به نظر میرسید.

بدن هاشون نزدیک، اما قلب هاشون از هم دور شده بودن.
عشق و اعتماد، خوب یا بد؟

این کلمات توی سر دراکو بار ها تکرار می شدن.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now