پارت ۴- اولین مرحله / اولین قرار

1.4K 246 75
                                    

روز های نهایی تمرین خیلی زود گذشت و هری مضطرب تر از همیشه بود.

فقط با شنل نامرئیش میتونست تو هاگوارتز تردد کنه چون رمق دیدن دراکو رو نداشت، ملفوی و اون رفتار های آزار دهندش....

همه چی خیلی کند گذشت تا اینکه روز موعود فرا رسید و هری باید با یک اژدهای غول پیکر میجنگید.

خوشبختانه هگرید قبلا راجع به اژدها بهش هشدار داده بود و هری برای این موضوع فکری در سر داشت.

۱۰ دقیقه هم نشده بود که سر میز کنار هرماینی نشسته بود تا اینکه دامبلدور به سمتش اومد و به طرف سالن اصلی هدایتش کرد. همه بهشون زل زده بودن.

-"هری لباسای مسابقه رو می تونی تو خوابگاه گریفندور پیدا کنی. اونارو تختت گذاشتیم. سریع بپوشو آماده شو. مضطربی؟"

البته که مضطربم! قراره با یه اژدهای لعنتی که ۱۰۰ برابر خودمه بجنگم!

هری ترجیح داد جوابی نده، فقط نفس عمیقی کشید و روونه خوابگاه گریفندور شد. با استرس لباس رزمش رو پوشید، روی تختش نشست و نفس عمیقی کشید. آرزو می کرد کاش زمان می تونست متوقف بشه. اما زمان برای هیچکس صبر نمی کنه... حتی هری پاتر.

از پله ها پایین رفت و به راهرو رسید. سعی کرد نگاه های خیره دیگران رو نادیده بگیره، سرش رو پایین انداخت و به کتونی هاش خیره شد. چند ثانیه بعد یک جفت کفش دیگه رو جلوی پاش دید، یک جفت کفش چرم مشکی.

این کفش هارو خوب میشناخت، متعلق به دراکو ملفوی بود، آخرین کسی که دلش میخواست ببینه.

-"ملفوی."

بینشون سکوت بود. دو تا آدم که بدون هیچ حرفی به هم زل زده بودن.
هری تصمیم‌ گرفت ازش رو برگردونه و به سمت چادر مسابقه بره تا اینکه دراکو بلافاصله داد زد: "صبر کن!"

هری برگشت و به چهره دراکو خیره شد. خوب می تونست اجزای صورتش‌ رو برانداز کنه، ابروهای درهم کشیده و لب های نیمه باز، چهره نگرانی داشت و چشمان نقره ایش می تونست حتی یخ رو آب کنه... و هری مثل یک تکه شکلات ذوب شده تو پوست خودش می لغزید.

-"چیه ملفوی؟"

ملفوی دهنش رو باز کرد و کلمه ها به قدری سریع بیرون ریختن که هری متوجه حرفش نشد. تن صداش به بلندی بال زدن پروانه بود.

-" امیدوارمتومسابقهنمیری."

هری ابرو هاشو خم کرد:"چی میگی؟"

دراکو نفس عمیق کشید و اینبار با کلافگی گفت : "گفتم...امیدوارم تو مسابقه نمیری! الان گوشات شنید؟"

-"اممم اوکی، مرسی.‌ ملفوی میشه بپرسم چته؟"

دراکو فقط لبش رو با استرس گاز گرفت و در حالی که دستانش رو جیبش فرو کرده بود راهرو رو ترک کرد. هری هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسه که دلسوزی کردن ملفوی به مزاجش خوش بیاد، مخصوصا تو زمانی که رون بهش پشت کرده بود. ولی الان هیچکدوم از این ها تو اولویت نبودن، نه رفتارای مسخره رون و نه حرکات نامتعارف ملفوی. اون باید با یک اژدها گنده رو به رو می شد و برای بقای خودش می جنگید. این مسائل آخرین چیز هایی بودن که اجازه درگیر کردن ذهنش رو داشتن.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now