پارت ۲۶- مچ گیری

1.1K 169 28
                                    

یک ماه دیگه هم گذشت و آپریل فرا رسید. قرار های مخفیانه ارتش دامبلدور به خوبی پیش می رفت. همه تقریبا موفق شده بودن پاترونوسشون رو شکل بدن.

امتحان های سمج نزدیک و نزدیک تر می شد و استرس تو تمام وجود دانش آموزا رخنه کرده بود. در حدی که بعضیاشون تا ۲ شب بیدار میموندن و درس میخوندن،مخصوصا ریونکلاها و هرماینی.

هری و دراکو مجبور بودن صبح خیلی زود بیدار بشن تا بتونن همدیگرو ببینن. زمان زیادی برای خوابیدن نداشتن. حتی فکر دیدن دراکو باعث می شد خواب از سر هری بپره و شوق دیدن معشوقش به تحمل کردن هر چیزی می ارزید.

هری از ذوق زیاد تا ۲:۳۰ بیدار میموند و روی تخت دراز می کشید. به پرده های قرمز اتاق گریفندوری چشم میدوخت و در مورد قرارش با دراکو خیال پردازی می کرد.

اما دراکو تا جایی که زمان بهش اجازه می داد میخوابید، میدونست کم خوابی اعصابشو بهم می ریزه و اخلاقش از چیزی هم که هست بدتر میشه.

طرفای آخر ماه بود که دراکو و هری مثل همیشه تو جایگاه مخفیشون قرار داشتن. دراکو طناب های چوبی رو کنار زد و اولین چیزی که دید، صورت خندون هری بود که رو به روش ایستاده .

پسرا همیشه فرم هاگوارتز و رداشونو میپوشیدن تا موقع برگشت به هاگوارتز بتونن بهانه های مختلفی مثل : رفتن سر کلاس یا برگشت از کتابخونه رو بیارن. اینجوری کسی نه بهشون شک می کرد و نه گیرشون مینداخت.

-"هی تو." دراکو هر بار که همو ملاقات میکردن این جمله رو تکرار می کرد. هری لبخند بزرگی زد، دست هاشو دور کمر دراکو حلقه کرد و به آرومی گردنش رو بوسید. پسرک بلوند که برای اولین بار حس تازه ای رو تجربه کرده بود، به خودش لرزید. لمس شدن پوست گردنش توسط لب های گرم هری خوشایند تر از حد تصورش بود.

-"خوشت اومد آره؟" هری سرش رو بالا اورد و تو چشمای آبی دراکو زول زد.

-"یکم." دراکو در تلاش بود تا ناله نکنه، اما نتونست موفق بشه و صدای نازکی که از گلوش خارج شد شبیه صدای یازده سالگیاش بود.

هری دکمه اول یقه دراکو رو باز کرد و اونو پایین کشید. وقتی پوست سفید و رنگ پریده ی پسرک نمایان شد، به گردنش هجوم برد و مثل یک خون آشام تشنه،گردنش رو مکید.

هری تا جایی که میتونست بوسید و مکیدن رو ادامه داد، تا اینکه واکنش دراکو باعث شد بالاخره دست نگه داره.
دراکو در حالی چشماش رو محکم بسته بود، ناله می کرد و از لذت به خودش میلرزید. هری احساس افتخار می کرد. باعث شده بود دراکو همچین حالی پیدا کنه.

-"باشه باشه! خیلی زیاد!" صدای دراکو شکست. به نفس نفس افتاده بود. احساس گرما و محبت همیشگی که هری بهش منتقل می کرد و ضربان قلبش رو بالا میبرد، دوباره تو بند بند وجودش پیچید. حتی هری هم میتونست با وجود چندین لایه لباسی که بینشون قرار گرفته بود، حرارت بدن‌ دراکو رو حس کنه.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now