پارت ۹- قرار اول واقعی

1.4K 225 37
                                    

دراکو تمام روزو تو اتاقش گذرونده بود، احساس میکرد جسمش توان کنترل کردن همه ی این احساسات رو در آن واحد نداره و همین حالاست که قلبش منفجر بشه.

حس می کرد تو دلش مواد مذاب ریختن چون گلوش مثل قله آتش فشان میسوخت. هیچوقت تو زندگیش همچین احساساتی رو تجربه نکرده بود.
و ضربان قلبش...گفتنی نبود که قلبش چند تا در ثانیه میزد. هنوز هم نمیتونست خودش رو قانع کنه، فکر میکرد شاید همه ی اینا یک رویا بوده باشه، شاید یک روز از خواب بپره و همه چیز برگرده به روند سابق، اما نه، بر خلاف تصورش همه چیز کاملا واقعی بود.

گوشه تختش نشست و پاهاش رو آویزون کرد و با اضطراب تکون تکونشون داد، کف دستاش عرق کرده بودن.

همه چیز رو دوباره تو ذهنش مرور کرد، این احساسات از کی شروع شده بودن؟ از خودش سوال میپرسید و براش دنبال جواب منطقی میگشت.

"باورم نمیشه چشمام به خاطرش رنگ عوض کردن. پس چرا قبلا این اتفاق نیوفتاده بود؟" دراکو بعد از بالا پایین کردن تمام احتمالات بالاخره به جواب سوالش رسید.

شاید چون هری قبلا دست رد به سینش زده بود. نکنه این براش تبدیل به یک عقده شده بود؟ اصلا دراکو لایق دوست داشته شدن بود؟ یا شاید کار درست رو از اول هری کرد که از همون روز اول باهاش دست نداد.

گذر خاطره روز اول از ذهنش باعث شد ناراحتی های اون روز دوباره تازه بشن. اما الان همه چیز فرق داشت. هری بهش شانس دوباره داده بود.

یکی دیگه از نگرانی دراکو خانوادش بودن. اگر اونا متوجه همه چیز می شدن دراکو باید خودشو مرده فرض میکرد. کسی که پدر مرگ خوار داره باید شیفته هری پاتر بشه؟ هر کی بشنوه خنده اش میگیره.

صدای در زدن اونو از افکارش بیرون اورد و با صدای ضعیف گفت: " بیا تو."

پنسی درو باز کرد و نگاهی به سر تا پای دراکو انداخت:"حالت خوبه؟"

-"نه پنسی، نه، خوب نیستم."

-"خیلی داغونی."

دراکو با لحن طعنه امیزی گفت: " واو! واقعا؟ چشم بسته غیب گفتی."

پنسی کنار دراکو روی تخت نشست: " دراکو.. این فقط یه کراش سادست، نگو که قبلا کراش نزدی."

دراکو به زمین زل زد:" پنسی تو که منو میشناسی، میدونی خانوادم چجورین."

-" پفف دراکو اسم خانوادگیت مالفویه قبول، خانوادت سختگیرن قبول. ولی تو یه آدم مستقلی و باید جوری که خودت صلاح میدونی زندگی کنی. تا حالا شده کاری که خودت دلت میخواد بکنی؟"

دراکو آب دهنشو قورت داد: "نه.. هیچوقت."

-"بزار یه جور دیگه بگم، تا حالا شده بخوای بچگی‌ کنی؟"

این حرف باعث شد دراکو سرش رو بالا بیاره و به پنسی نگاه کنه: "بچگی کردن آدمو به جایی نمیرسونه، و من قراره یه روزی وارث مالفوی ها و مرد خونه بشم، احساسات برای من نباید معنایی داشته باشه."

It Was All Just A Game [Persian]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon