پارت ۴۱- نا امیدی

1K 160 575
                                    

دراکو بنا بر اصرار اسنیپ، چند روز دیگه هم در بیمارستان وینگ خوابید.

سلامتیش براش اهمیتی نداشت، براش مهم نبود چقدر دل شکستست، تنها چیزی که بهش اهمیت می داد اون کمد لعنتی بود. خوشبختانه هری تو این شرایط در الویت قرار نداشت.

موضوع اصلی این بود که دراکو نمی دونست چرا انقدر شیفته ی این کمد شده. شاید دلیلش این بود که با اینکه از پدرش متنفر بود، باز هم نمیتونست مرگش رو ببینه. شاید دوست داشت پدرش عذاب بکشه اما مرگ... شاید یکم حکم سنگینی بود.

به هر حال اگرم قرار بود بمیره، ترجیح میداد به دست خانواده اش باشه.

نباید اجازه می داد کمد برنده بازی بشه، عمرا و ابدا. باید بالاخره راهش می انداخت.

یا شاید، فقط شاید، اون کمد دلیلی برای فرار از فکر کردن به هری بود. احساسات دراکو نسبت به هری خنثی شده بود. هری فقط هری بود.

مثل هر آدم دیگه ای.

مثل هر نا امیدی دیگه ای.

هر چی که بود، برای دراکو اهمیتی نداشت. دراکو کاملا سر شده بود. یک بی حسی خالص. با این حال درد سینه اش هنوز هم دست از سرش برنداشته بود. وقتی زیر پیراهنش رو نگاه کرد، دو زخم بزرگ ورم کرده رو روی سینه اش دید.

از اسنیپ پرسید: "جای این زخما برای همیشه میمونه؟"

اسنیپ برای پنهان کردن چشمان اشک آلودش، اخم کرد:" آره، آثار جادوی سیاه برای همیشه باقی میمونه، هیچ کاریش نمیشه کرد."

دراکو بغض کرد:" عالی شد. پس هر بار که تو آینه خودمو نگاه کنم یاد اون میوفتم."

قبل از رفتن، یک بار دیگه به زخم های خشمگین روی سینه اش نگاه کرد، دقیقا روی قلب لعنتیش جا انداخته بودن، البته که باید جاشون اونجا می بود.

قفسه سینه اش تیر می کشید، حتی راه رفتن و ایستادن هم سخت بود. انگار که ماهیچه های بدنش داشتن متلاشی می شدن.

اما آیا لایق این درد بود؟ آیا این بهای دروغ گفتن و خیانت به معشوق سابقش بود؟ بهای خیانت؟

شاید.

با هر قدم دردش بیشتر و بیشتر می شد. دراکو از درد زیاد لب هاش رو گاز گرفت، از پله ها بالا رفت و ابروهاشو در هم کشید.

بالاخره به دیوار سنگی آشنا رسید، و بعد از تازه کردن نفسش، در نحس اتاق ملزومات رو به روش ظاهر شد. در ایکبیری.

مسیر رسیدن به کمد حتی از مسیر رسیدنش به اتاق ملزومات هم طاقت فرسا تر بود، چون در حین رفتن همش یاده هری می افتاد... اون حرومزاده.

تمام شب رو سخت کار کرد، با فکر هری گوشه از ذهنش. مهم تر از اون، با فکر کتک خوردن مادرش از ولدمورت، با فکر لرزیدن پدرش از ترس یک کروشیو.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now