پارت ۳۸- دیوانه

986 150 598
                                    

اولین و تنها جلسه ای که دراکو باید پشت سر میزاشت، در روز کریسمس بود. جلسه با خوش آمد گویی به لوسیوس که موفق به فرار از آزکابان شده بود، شروع شد.

بیست دقیقه اول صرف صحبت کردن درباره حملات اخیری که به سراسر کشور انجام داده بودن گذشت. مرگ خوار ها 4 خانواده رو در شمال لندن به قتل رسونده بودند.

بلاتریکس مثل نقل و نبات از طلسم های ممنوعه و نابخشودنی استفاده می کرد، دراکو حتی نمیتونست تعدادش رو بشماره، و گریبک هنوز هم از فاجعه 2 روز پیش، بوی خون می داد.

هدف بعدی هاگوارتز بود، خوشبختانه تدابیر امنیتی ای وجود داشت که مانع ورود مرگخوار ها به اونجا بشه، البته این فقط نظر شخصی دراکو بود و به مزاج مرگخواران خوش نمیومد.
دراکو خودش رو برای جواب دادن سوالات لرد سیاه آماده کرد، سوالاتی که دلش نمی خواست در مقابل لوسیوس بهشون پاسخ بده، اما چاره ای براش وجود نداشت.

-"دراکو. خوش اومدی. سرت حسابی با مدرسه گرمه؟"

-"ترم پرمشغله ای بود."

-"دستور العمل هایی که بهت دادم رو انجام دادی؟"

-"بله."

-"از پاتر چه خبر؟"

دراکو آب دهنش رو قورت داد، خداروشکر کرد که قبل اومدن معجون بی حس کننده خورده:"معمولیه، هنوز هم غصه پدرخوانده اش رو داره،" بلاتریکس قهقه کوچکی زد. دراکو ادامه داد: "تلاششو می کنه روش تاثیر نزاره اما میتونم ببینم که تاثیرشو گذاشته. بین خودش و دوستاش هم اختلافاتی افتاده."

-"تو مسئول این اختلافاتی؟"

-"نه، هر چی هست بین خودشونه. ولی من تلاشمو میکنم از اونا دورش کنم."

-"پاتر چه کارایی انجام میده؟ وقتش رو چطور می گذرونه؟"

-"بیشتر وقت ها کوییدیچ بازی می کنه، یا پیش دوستاش در سالن مشترکه. بعدش هم میاد پیش من."

لوسیوس به اطراف اتاق نگاهی انداخت و خنده کوتاهی کرد:"مثل اینکه من یکم زیادی تو آزکابان موندم، از کی تا حالا دراکو متخصص پاتر شناسی شده؟"

-"پسر تو یک نابغست لوسیوس. اطلاعاتی که بهم میده نا کفایتی تو رو جبران می کنه، خودتو خوش شانس بدون که گذاشتم پاتو تو این خونه بزاری." لرد سیاه به طرف دراکو رو برگردوند:"خبر داری که برای نبرد تمرین می کنه یا نه؟"

-"ارتش دامبلدور از پارسال متوقف شد، فکر نمیکنم که تمرینی داشته باشه. از درس خوندن بدش میاد، مگر اینکه مجبورش کنن."

-"چه درسایی بهش یاد میدن؟"

اسنیپ شروع به حرف زدن و توضیح دادن برنامه درسی کلاسش کرد. دراکو ازش متشکر بود چون حرفی تو این زمینه برای گفتن نداشت. تمام وقتش رو در مدرسه صرف کمد یا خیال پردازی در مورد هری کرده بود و فرصتی برای شرکت در کلاس ها نداشت.

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now