پارت ۴۲- مرگ

928 154 239
                                    

مزه ی تلخی دروغی که به دراکو گفته بود از دهانش نمی رفت. انگار که بارها و بارها باید دهانش رو با صابون میشست تا از شر این تلخی راحت بشه. همه ی احساسات مزخرفش ثابت مونده بودن، هیچ چیز عوض نمی شد، هر روز مثل دیروز، همون احساسات گند سابق.

مدام احساس خفگی و بغض داشت، قلبش با احساس پشیمونی می سوخت. اما بدتر از همه ی این ها، توهین ها و تحقیر هایی بود که از طرف اون شخص خاص تحویل می گرفت، دراکو ملفوی.

وقتی با هم در راهرو رو به رو می شدن، دراکو تنفر انگیز ترین نگاه خیره ای که میتونست رو بهش تحویل می داد، نه تنها بدتر از گذشته فحشش می داد، بلکه آزار فیزیکی هم بهش اضافه شده بود. یک بار طوری به طرف دیوار هلش داد که هری میتونست قسم بخوره صدای شکستن استخوانش رو شنیده. پسرک بلوند بدترین توهین هایی که به ذهنش میرسید رو تقدیم هری می کرد، عشق گند زاده صداش می کرد یا در مورد مرگ پدر مادرش تیکه می انداخت. و بعد از گفتن تمام این ها، یک "ازت متنفرم" بلند نثارش می کرد.

هنوز هم جرات مسخره کردن دوستانش رو نداشت، از سال چهارم شرطی شده بود.

هری هیچوقت در مقابل از خودش دفاع نمی کرد، انگار که چیزی به دراکو بدهکار باشه. تنها چیزی که دلش میخواست این بود که شانسی برای فراموش کردن دراکو داشته باشه، اما برعکس هر روز بیشتر بهش فکر می کرد.

ظاهر جسمانی دراکو هر روز افتضاح تر می شد.

این دراکویی نبود که هری عاشقش شده بود، نه... همین فکر باعث شد تا بهش بگه عاشقش نیست.

تا به امروز، این سخت ترین کاری بود که هری تا به حال انجام داده بود.
____________________________________

دراکو از اعماق وجودش حالت تهوع داشت.

روز بهاری زیبایی بود، روز زیبایی که هنوز به دست وحشت تیره و تار نشده بود. پسرک اسلترینی کل هفته رو سر کلاس ها حاضر نشده بود، بالاخره بعد از مدت ها قایم شدن در اتاقش، اسنیپ مجبورش کرد تا چند روزی در بیمارستان وینگ استراحت کنه و معجون ضد اضطراب و بی خوابی مصرف کنه، به هر حال که هیچوقت افاقه نمی کردن.

هر بار که چشمانش رو میبست، حالت نگاه هری در ذهنش نقش می بست. حالت نگاهش وقتی اعتراف کرد دوستش نداره، اون کلمات به قدری در ذهنش تکرار می شد که تحملش لبریز می شد، چشمانش رو باز می کرد تا از افکارش فرار کنه.

و حتی وقتی هم خوابش می برد، تصویر دامبلدور و ولدمورت در کابوس هاش پرسه می زد و با عرق سردی از خواب می پرید.

و بعد دوباره به هری فکر می کرد. آه چه که درد وصف نشدنی ای از فکر کردن به هری می کشید. حس خشم و تنفر دست از سرش بر نمیداشت.

هری قلبش رو از سینه دراورده بود و دراکو با تمام وجود ازش متنفر بود، اما نمی تونست درک کنه چرا هنوز هم دوستش داره. چطور میتونست کسی که اینهمه بهش صدمه زده رو دوست داشته باشه؟

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now