پارت ۲۱- بوسه غیر منتظره

1.1K 173 53
                                    

آخرین میتینگ ارتش دامبلدور دردسر های زیادی برای هری درست کرد. فکرای زیادی توی سر هری گشت میزد و دغدغه برای درگیر کردن ذهنش زیاد بود. به هر حال، دیدن صورت گریون چوچنگ گوشه اتاق ملزومات، یادآور بدبختیای خودش شد.

هری فقط میتونست دراکو رو هفته ای یک بار ببینه، روزای دیگه اون براش مالفوی بود.

فکر کن عشق زندگیت رو از دست بدی و حتی قادر نباشی یک بار دیگه باهاش حرف بزنی. تصور همچین چیزی قلب هری رو می شکست.

-"فکر میکنی اونم این چیزارو بلد بود؟ سدریک؟" صدای لرزون چوچنگ شبیه سگی بود که برای غذا التماس میکنه.

هق هق کردنش بیشتر از همه روی مخ هری میرفت.

-"آره همه اینارو میدونست. جادوگر فوق العاده توانایی بود."

-"دلم‌ براش تنگ شده."

-"اون واقعا مرد خوبی بود. میتونه یه دلیل برای جنگیدن باشه."

-"میدونم." چوچنگ به طرف هری برگشت و لب هاشونو روی هم گذاشت.

هری بلافاصله خشکش زد و تو شرایط معذبی قرار گرفت.  چوچنگ به بوسیدنش ادامه میداد و تمومشم نمیکرد. هری شوکه شده بود و ترس خون تو رگاش رو منجمد کرده بود.

اوکی آروم باش آروم باش. من نباید اینکارو بکنم. لطفا  تمومش کن.. ام.. به دراکو فکر کن به دراکو فکر کن. اوه نه. دراکو خیلی بهتر از اینا میبوسه....

بالاخره وقتی لب هاشون از هم جدا شد، چو نگاه گناهکارانه ای به هری انداخت. تنها چیزی که تونست بگه یک " م.. متاسفم." کوچیک بود و به سرعت از اتاق ملزومات بیرون زد.

تصاویر وحشتناکی از لحظه با خبر شدن دراکو تو سر هری شکل گرفت. اگر میفهمید میکشتش. هری بعد از کمی فکر کردن تصمیم گرفت که این موضوع رو به دراکو نگه. چیزی که ندونه اذیتش نمیکنه. مگه نه؟ تازشم، از کجا میخواد بفهمه؟

.........................................................

تعطیلات زمستونی برای همه ی دانش آموزا به سرعت برق و باد گذشت. اما برای هری و دراکو اینطور نبود.

صدای شکنجه شدن مردم تو عمارت مالفوی ها میپیچید. بهتره بگیم دراکو نتونست از تعطیلات لذت ببره.

هری زمان خوبی رو با ویزلی ها سپری کرد و سیل تشکر و محبت اون ها بابت نجات دادن جون ارتور ویزلی تمومی نداشت. اما هیچکدوم از اینا براش مهم نبود چون عذاب وجدان داشت از درون قورتش میداد.

رون پرسید:" با چو چنگ رفیق؟ پس یعنی با دوست دخترت بهم زدین؟"

هری مضطرب آب دهنشو قورت داد: " نه، نزدیم."

رون پشت سرشو خاروند: " اصلا دلم نمیخواد الان جات باشم."

هرماینی پرسید: " قراره بهش بگی دیگه آره؟"

It Was All Just A Game [Persian]Where stories live. Discover now