چنگ خیای اروم وارد عمارت شد...
امشب زود تر از همیشه برگشته بود و حوصله هم نداشت که با ووشیان و اون مسخره بازی هاش سر و کله بزنه .. پس... تصمیم گرفت یکم توی باغ بگرده...
از خدمتکار ها شتیده بود که برادرش دستور داده دوتا تاب توی باغشون بزارن... یه تاب بزرگ چند نفره و یه تاب دیگه که درست سر جای تاب قدیمیشون وصل شده بود...
چنگ هیچ وقت از تاب بازی خوشش نمی اومد...
چون هربار که سوار تاب میشد مادرش یکدفعه پیداش میشد و سرش داد میزد که دست از این بازی بیهوده برداره و به درساش برسه...
خب.. الان این کار مادرش به نظرش اشتباه نمی اومد ولی اون زمان ها همیشه به بچه گربه ای که به جای اون از تاب استفاده میکرد وصدای خنده هاش از پنجره ی اتاقش شنیده میشد حسودی میکرد...
شاید دلیل این خشم و عصبانیتش نسبت به گربه ها همین باشه؟
نه...
این براش مهم نیست..
مهم نیست...همونطور که توی ذهنش با خودش حرف میزد به طرف تاب جدید راه افتاد...
خب دیگه بچه نبود...
به علاوه میتونست روی تاب بزرگ تر بشینه و یکم برای خودش توی خیالاتش غرق بشه...
هر دو تاب تقریبا کنار هم بودند...
وقتی نزدیک تاب بزرگ تر شد چیزی دید که احساس کرد میخواد غذایی که چند ساعت پیش خورده رو بالا بیاره...برادرش ییفان روی تاب نشسته بود و اون گربه ی لوسش هم کنارش دراز کشیده بود و سرش رو روی پاش گذاشته بود و یی فان هم همونطور که تاب رو با پاهاش اروم تکون میداد سر اون گربه رو نوازش میکرد...
اه...
چه صحنه ی حال به هم زنی!خواست برگرده اما بلافاصله چیزی یادش اومد...
یی فان سال های سال تاعو رو پیش یه پزشک مخصوص گربه ها میبرد و به نظر راضی می اومد...با اینکه خیلی راحت نبود اما شاید یی فان میتونست راجب اون پزشک بهش بگه و اصلا.... شاید بدونه این گربه چشه؟
برای همین جلو تر رفت...
وقتی تاعو چنگ رو دید خواست بلند شه اما یی فان اجازه نداد...چنگ جلوش ایستاد
-میتونم باهات حرف بزنم برادر؟
یی فان شونه ای بالا انداخت
-البته.. چی کار داری؟چنگ نفسش رو فوت کرد و گفت
-تنهایی!
یی فان خودش رو به نفهمیدن زد و گفت
-تنهایی معضلیه...ولی اگه میخوای تنها نباشی و ازدواج کنی... باید به پدر بگی نه به من!چنگ چشم هاش رو با حرص بست و گفت
-منظورم اینه که میخوام باهات تنهاصحبت کنم...یی فان نگاهی به تاعو انداخت و گفت
-باشه...پس...الان نمیتونم...
بعد هم بی توجه به چنگ دوباره تکون دادن تاب رو از سر گرفتچنگ حرصی غرید
-به جهنم!بعد هم غرولند کنان از یی فان فاصله گرفت
تاعو به یی فان نگاه کرد و پرسید
-چرا... اینطوری کردی؟یی فان شونه ای بالا انداخت
-میدونم چی میخواست بگه.. اون گربه ش رو اذیت میکنه و گربه ش هم گازش میگیره... و نمیخواد هم رفتارش رو درست کنه... و میخواد بپرسه باید چی کار کنه تا گربه ش بهش حمله نکنه؟ من چی میتونم به این بگم؟ به علاوه...خم شد و سر تاعو رو بوسید و گفت
-من قول دادم امروز تمام مدت کنارت باشم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم نه؟تاعو لبخندی زد و چشم هاش رو بست و چیزی نگفت
یی فان یکم بعد گفت
- این چنگ حواسم رو پرت کرد... میخواستم ازت بخوام یه کاری کنی...تاعو خواست بشینه و بپرسه چیکار باید انجام بده اما یی فان باز هم مانع بلند شدنش شد و گفت
-میشه اون شعری که موقع تاب بازی میخونی رو الان هم برام بخونی؟تاعو لبخندی زد و چشم هاش رو بست و شروع به خوندن کرد
#
ووشیان به وانگجی نگاهی انداخت و سری از روی تاسف تکون داد...
بعد از اینکه مچ اونو با برادرش توی حموم اتاق چنگ درحالی که همدیگه رو بغل کرده بودند گرفته بود و وانگجی رو به عنوان تنبیه از کتاب خوندن محروم کرده بود... فکر نمیکرد وقتی تنبیه ش تموم شه برای جباران این وقت از دست داده بیست و چهار ساعته به اون کتاب های حوصله سر بر زل بزنه!
هنوز هیچی نشده وانگجی چهارده تا از کتاب های که ووشیان خریده بود رو کاملا خونده بود!
شاید از اول تنبیه کردن گربه ی نافرمانش با این روش اشتباه بود اما نمیخواست به صورت فیزیکی تنبیه ش کنه...
نمیخواست بلایی که گربه ی چنگ سر دست های چنگ اورده سر اونم بیاد...
وانگجی گربه ی کم حرفی بود ولی وقتی ازش سوال پرسیده بود گفته بود که برادرش تاحالا به کسی حمله نکرده بوده...
ولی وقتی ووشیان این ماجرا رو براش تعریف میکرد...(اینکه شیچن دست چنگو گاز گرفته و مدامم این چند روز بهش حمله میکنه) حس کرد وانگجی خوشحال شده... ولی خب... نفهمید چرا...
امیدوار بود که وانگجی نقشه های بدی تو ذهنش نباشه و نخواد همچین بلایی سرش بیاره...
واقعا امیدوار بود!
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!