وانگجی به برادرش که کنارش خوابیده بود نگاه کرد...
انگار مسیر این مطب خیلی دور بود...
نگاهش رو از برادرش گرفت و به جلوی ماشین داد
صاحبش ووشیان و اون چنگ... صاحب عوضی برادرش که باعث شده بود این همه اذیت بشه جلو نشسته بودند و چنگ هم راننده بود...و اون و برادرش هم پشت نشسته بودند...
اهی کشید...اگه خودش عینا ندیده بود باورش نمیشد برادرش بتونه اون حمله ها رو انجام بده...
اون خیلی خوب شیچن رو میشناخت...
اونها تمام مدت کنار هم بودند! اوه البته...بجز این چند هفته که ازش دور بود...یعنی توی این مدت کوتاه... بعد از مرگ پدرشون... چه بلایی سر برادرش اومده بود که اینطوری...
با ترمزی که چنگ کرد و پرت شدنشون به جلو رشته ی افکارش پاره شد...طبیعتا... چون شیچن خواب بود از روی صندلی افتاده بود...
توی سکوت کمکش کرد بلند شه...
این بار شیچن نیازی نداشت تا بخواد به چنگ حمله کنه...
نگاه مرگباری که وانگجی بهش دوخته بود کافی بود...چند دقیقه ی بعد... شیچن دوباره خوابش برد و این بار وانگجی برای جلوگیری از دوباره اتفاق افتادن اون ترمز براش کمربند بست...
وقتی که این کار رو میکرد چشمش به ناخن های برادرش افتاد...
اروم دست برادرش رو بلند کرد و به اونها نگاه کرد...
اون ناخن ها کوتاه و ... خب... تیز نبودند... نمیشد با اونها به کسی اسیب زد...اینجا چه خبر بود؟
امیدوار بود اون دکتر بتونه کمکشون کنه...
این اخرین امیدشونه...#
چنگ اولین کسی بود که وارد مطب شد و جا خورد...
انتظار نداشت کسی که قراره ببینن یه کت گرل باشه!اما اون کت گرل خیلی بی خیال بهش زل زده بود و وقتی تعجب ووشیان رو هم بعد از چنگ دید پوزخندی زد و گفت
-چه کسی بهتر از یه گربه میتونه درد ها و نیاز های یه گربه رو بفهمه؟بعد هم از جاش بلند شد و گفت
-من...گربه ی خوش شانسی بودم که موفق شد درس بخونه... برخلاف گربه های دیگه...ووشیان خندید و گفت
-نه خیلی... گربه ی من میتونه به ده زبان حرف بزنه... پس تو تنها نیستی...چنگ گیج به ووشیان نگاه کرد و ووشیان هم اهی کشید...
البته که چنگ متوجه نشده.. اما قطعا گربه ی اونم حسابی تحصیل کرده س...
کت گرل سری تکون داد و گفت
-ابن جالبه...بعد به طرف شیچن و وانگجی که کنار هم ایستاده بودند رفت و بهشون نگاه کرد و لبخند غمگینی ی زد و گفت
-بیایین بشینین...و اونها رو به طرف صندلی های جلوی میزش هدایت کرد و ووشیان و چنگ هم وسط مطب روی مبل هایی که مشخص بود برای انتظار صاحبان گربه هاست نشستند...
دکتر به گربه ها نگاه کرد ... حسابی هیجان زده به نظر میرسید...
پس نفس عمیقی کشید و گفت
-میشه خودتون رو معرفی کنید؟شیچن و وانگجی به هم نگاه کردند و شیچن شروع به معرفی کرد
-اسم من شیچنه و برادرم هم وانگجیه...البته... صاحبامون اسم هامون رو عوض کردند...زن سری تکون دادو گفت
-اسم من هم چین سو عه... از اشناییتون خوشبختم... خب... میتونم بپرسم... چند سالتونه؟این بار وانگجی جواب داد
-ما... هجده سالمونه...این رو که گفت هردو متوجه شدند که اون کت گرل اشک توی چشم هاش جمع شد ...
چین سو پرسید
-تا الان... کجا زندگی میکردید؟ زندگی خوبی داشتید؟قبل از اینکه کسی جواب بده... چنگ که حوصله ش سر رفته بود از جاش بلند شد و خطاب به چین سو گفت
-این دیگه چه معاینه ایه؟ داری وقتمون رو طلف میکنی!چین سو اخمی کرد و گفت
-تو نمیفهمی! من باید از یه چیزی مطمعن بشم!بلافاصله اخم هاش رو باز کرد و منتظر به شیچن و وانگجی نگاه کرد... شیچن توضیح داد
-پدرمون ما رو بزرگ کرد... و بله زندگی خوبی داشتیم...زن سری تکون داد و گفت
-خب... من باید یه ازمایش خون ازتون بگیرم تا شکم برطرف شه... بعدش اگه حدسم درست باشه... همه چیز رو براتون توضیح میدم...#
طی ازمایش... بجز اینکه وانگجی دست شیچن رو گرفته بود تا ناخواسته به پرستار حمله نکنه همه چیز خوب پیش رفت و نتایج خیلی زود حاظر شد...
وقتی نتایج به پزشک داده شد... در کمال تعجب همه اون شروع به گریه کرد...
و خیلی زود اشک هاش رو پاک کرد و به شیچن و وانگجی نگاه کرد و لبخندی زد و گفت
-هیچ وقت فکر نمیکردم... بتونم دوباره... زنده ببینمتون...و سری تکون داد و گفت
-میدونم...متعجب میشین...و احتمالا حرفمو باور نکنین... ولی من... مادرتونم...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!