e4

716 157 75
                                    

چیرن امیدوار بود اتاق های جدا کارش رو راحت کنه اما انگار یادش رفته بود اونها بچه گربه ن!

حتی وقتی در اتاقشون رو قفل میکرد بازم صبح هردوشونو تو یه اتاق کنار هم پیدا میکرد...

اول به نظرش عجیب بود تا اینکه یادش افتاد اتاق ها پنجره دارن...

یه بار هم که پنجره رو قفل کرد صبح مجبور شد شیشه خورده ها رو جمع کنه و واقعا شکر گذار باشه که اون فراری دست و پاش رو نبریده‌...

در هرحال... بلاخره خسته شد و اجازه داد هرکتری میخوان بکنن...

پسر ها هم راضی از این تخت هاشونو به یه اتاق بردند و اتاق دوم رو خالی کردند...

چیرن داشت به پولی که بابت کرایه خونه داده بود فکر میکرد و حرص میخورد که چرا از اول انقدر خرج کرده وقتی این پسرا قصد دارن تو یه اتاق باشن که یه فکری به سرش زد...

اون اتاق خالی...یه مدرسه ی خوب بود!

پول زیادی هم نمیخواست... یه دیوار رو مشکی رنگ کرد و دوتا نیم کت یک نفره و یه بسته گچ و دو سری کتاب مدرسه دانش اموز و یه سری راهنمای معلم خرید و تمام...

هر روز... پسر ها رو به کلاس میبرد و درست مثل یک مدرسه ی عادی بهشون درس میداد... اخر سال تحصیلی... دوست مدیرش برگه های امتحانی رو براش میفرستاد...و اون هم برگه های حل شده رو براش پس میفرستاد...

اینطوری به صورت کاملا غیر قانونی... بچه ها باسواد شدند و حتی مدرک تحصیلی هم داشتند!

کسی چه میدونست... شاید در اینده... شغل های دیگه ای هم برای کت بوی ها موجود شد...
چیرن که خیلی به این اینده امید داشت!

و به این ترتیب... یازده سال گذشت...
چیرن تو این مدت مجبور شد سه بار خونه عوض کنه اما...هربار که پسر هاش نگاه میکرد...مطمعن بود که ارزشش رو داره...

تو این مدت... بچه ها درسشون رو تموم کرده بودند و چیرن هم اجازه داده بود حرفه ی مورد علاقه شون رو دنبال کنند...

منتها از طریق کتاب ها و ویدیو های ضبت شده...
چون چیرن میدونست اگه انسان های دیگه مخصوصا سیاست مدار ها راجب دوتا کت بوی با سواد بفهمن حسابی توی درد سر میفتند...

با این حال چیرن کسی بود که اصرار داشت بچه ها کار مورد علاقه شونو دنبال کنن پس هرچیزی نیاز داشتند رو براشون فراهم میکرد..

وانگجی یادگیری زبان و شیچن نقاشی رو انتخاب کرده بودند...
و چیرن به هردوشون افتخار میکرد...

البته که اینجور زندگی سخت بود...

چون نمیتونست حظور دوتا کت بوی بزرگ رو مخفی کنه مهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کسی اونا رو با هم ببینه...چون همه همیشه پشت سرش حرف میزدند...

اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!

حتی خیلی وقت ها همسایه ها اذیتش میکردند و یا ندیده میگرفتندش...

ولی خب چیرن هم خیلی ادم اجتماعی ای نبود و خودشو قانع میکرد تا پسرهاش رو داره به کس دیگه ای احتیاج نداره!

#

وانگجی اون روز احساس بیماری میکرد... برای همین بیشتر توی رخت خوابش موند...

وقتی بیدار شد چیرن خونه نبود و برادرش هم پشت سه پایه نقاشیش نشسته بود و طرحی که هفته ها مشغول کشیدنش بود رو میکشید...

وانگجی از جاش بلند شد و به طرف برادرش رفت و نقاشی رو نگاه کرد...
بعد گفت
-قشنگه...

شیچن هم لبخند پر رنگی زد و گفت
-امیدوارم بابا هم خوشش بیاد!

وانگجی به طرف تختش برگشت تا اونو مرتب کنه در همون حالت گفت
-اون همیشه خوش میاد...

شیچن خندید
-اره... ولی خب این هدیه تولدشه!
وانگجی هومی گفت و به کارش ادامه داد شیچن هم برگشت تا نقاشیش رو تموم کنه...

همونطوری گفت
-بابا رفته بیرون و تا عصر نمیاد... کیکو تو درست میکنی یا من خودم درست کنم؟

-بعد از صبحانه انجامش میدم...
شیچن سری تکون داد و ویگه چیزی نگفت...
وانگجی هم دقیقا همونکاری رو کرد که گفته بود... صبحانه ش رو که خورد مشغول درست کردن کیک شد...

#

دیگه چیزی تا برگشتن لان چیرن نمونده بود و پسر ها حسابی برای اومدنش هیجان داشتند...

شیچن هرازگاهی به نقاشیش دست میزد تا برای بار هزارم مطمعن بشه که رنگ هاش خشک شده یا نه و وانگجی هم بی حوصله سرجاش نشسته بود و سعی میکرد برای پرت کردن حواسش از دیر کردن پدرشون گرامری رو که براش سخت بود رو دوباره و دوباره بخونه تا یاد بگیره...

و بلاخره صدای زنگ در هردوشونو از جا پروند...
شیچن هیجان زده به طرف در دویید تا در رو باز کنه و وانگجی فکر کرد
-بابا که کلید داره...

پشت در لان چیرن نبود...
به جای اون سه نفر... دوتا مرد هیکلی با لباس های خاکی رنگ و وسیله های عجیب توی دستشون و یه مرد لاغر اندام توی کت و شلوار خاکستری ایستاده بودند
شیچن از دیدن اونها جا خورد و عقب رفت...

اون مرد ها بدون پرسش داخل شدند و مرد کت و شلواری گفت
-اینجا...خونه ی لان چیرنه...درست نمیگم؟
وانگجی خودشو به برادرش رسوند و به جای شیچن که همچنان شوکه بود جواب داد
-درسته...

مرد سری تکون داد
-پس شما هم کت بوی های اونید...

بعد با حرکت سر به اون دونفر اشاره کرد و اونها هم به طرف وانگجی و شیچن رفتند و با اون وسایلشون دست و پاهای اونها رو تو یه چشم به هم زدن بستند...
شیچن داد زد
-معنی این کار ها چیه؟!

مرد کت و شلواری توضیح داد
-صاحب شما ناپدید شده... و طبق قانون از اونجایی که ما نمیتونیم از طریق دستبند مخصوص شهروند ها ضربانی ازش دریافت کنیم اون مرده شنلخته میشه!

پس همه ی امالش ازجمله کت بوی هاش به وارث هاش میرسه و از اونجایی که وارثی نداره...همه چیز مطعلق به دولته...

بعد رو به اون دو نفر گفت
-ببریدشون...
اونها هم کشون کشون وانگجی و شیچن رو از خونه بیرون بردند مرد کت شلواری به طرف کیکی که رو میز با شمع های روشن قرار داشت رفت و خم شد و گفت
-تولدت مبارک!

و شمع ها رو فوت کرد

catboy for saleWhere stories live. Discover now