e40

339 82 20
                                    

یی فان پشت سر بانو یو وارد اتاق کار پدرش شد...
بانو یو پشت میز نشست پس یی فان هم روی صندلی جلوی میز نشست و به نامادریش نگاه کرد...

-ام... چیزی شده؟
بانو یو سری تکون داد
-حتما میدونی که گربه ی چنگ و ووشیان مردن...

یی فان سری تکون داد
-بله... میدونم...

بانو یو ادامه داد
-و اون بچه گربه هم... بلاتکلیفه...چنگ به من مشکوکه... اگرچه کار من نبود ولی واقعا با تمام وجودم میخواستم شر اون گربه ها کم شه...

یی فان چیزی نگفت... نمیفهمید این قراره به کجا برسه...
تا اینکه بانو یو بلاخره اشاره ای کرد که متوجه شد

-من ... چنگ و راصی میکنم که این بچه گربه رو بفروشه... تا یکی دو هفته ی دیگه ...این بچه گربه از اینجا میره... و .. شنیدم تو و اون گربه ت قصد دارین یه بچه گربه بخرین...

یی فان لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما اخرش اونها رو بست...
بانو یو ادامه داد

-البته بهتون حق میدم... خرید یه بچه گربه خیلی از به سرپرستی گرفتن یه بچه ی انسان راحت تر و بی دردسر تر و سریع تره... به علاوه... شرایط بچه گربه ها هم بد تره... هیچ یتیم خونه ای براشون وجود نداره و کسی بهشون نمیرسه پس...

نفس عمیقی کشید و گفت
-میخوام باهات یه معامله بکنم...

یی فان هم جدی تر سر جاش نشست...
بانو یو ادامه داد
-میخوام باهات رو راست باشم... من هیچ وقت از حظورت تو این خونه راضی نبودم...

یی فان چیزی نگفت...
بانو یو پوزخندی زد و گفت
-برای من... تو فقط یه تحدیدی... برای اینده ی چنگ! پس... از خدامه که بزنی به بی خیالی... با گربه ت خوش باشی و تشکیل خانواده بدی و بری یه گوشه بی سر و صدا زندگیتو بکنی و به هیچ وجه هم سر و کله ت دوباره تو این عمارت پیدا نشه پس...

یه البوم از توی کشو بیرون اورد و جلوی یی فان انداخت
-توی این البوم... یه سری عکس و مشخصاته خونه س... برو و با گربه ت هرکدومو خواستی انتخاب کنین و برین اونجا... و اون بچه گربه رو هم بهتون میدم...

تا سه سال هم... تمام خرج و مخارجتون رو میدم و بعدش هم ازادی که هر شغلی میخوای داشته باشی... فقط یه شرط داره...

یه برگه رو هم به طرفش گرفت
-باید اینو امضا کنی... بعد هم در اولین فرصت اینجا رو ترک کنی... و دیگه هیچ وقت برنگردی...

یی فان نفس عمیقی کشید و گفت
-و اگه بگم نه؟

بانو یو شونه ای بالا انداخت...
-اول از همه... اون بچه گربه که فروخته میشه... و تضمینی نمیدم که پدرت اون گربه کوچولوی تو رو هم باهاش نفروشه...

شنیدم که همچین قصدی داره... تو قبول نکردی ازدواج کنی پس... پدرت قصد داره با حذف گربه ت تو رو وادار کنه... البته... تو میتونی با گربه ت فرار کنی... ولی بازم... پیشنهاد من خیلی بهتره...

یی فان سری تکون داد و گفت
-میتونم... یه مدتی رو فکر کنم؟

بانو یو جا خورد... فکر میکرد پیشنهادش جای فکر کردن نداره... ولی با این حال گفت
-بسیار خب... فکر کن... یه هفته مهلت داری...

#

یی فان اروم وارد اتاق تاعو شد و کنارش نشست...
تاعو‌ همچنان خواب بود...

اروم کنارش دراز کشید...
باید چی کار میکرد؟

اگه رفتن رو انتخاب میکرد... دیگه هیچ وقت نمیتونست قولی که به مادرش داده بود رو عملی کنه و انتقامش رو بگیره...

اما اگه موندن رو انتخاب میکرد...
دوباره تاعو رو از دست میداد...
احساسی که اون زمان...

اون هفت سال دوری داشت واقعا وحشتناک بود...
به علاوه اگه تاعو رو دوباره از دست میداد... میدونست که دیگه محاله بتونه پیداش کنه...

باید چی کار میکرد؟
باید چی کار میکرد؟

تو همین فکر ها بود که تاعو تکونی خورد و بیدار شد...
اولین کاری هم که کرد این بود که دنبال جینگ یی بگرده...

یی فان لبخندی زد و گفت
-دنبالش نگرد... بردمش پیش باباش‌...
تاعو اوه ارومی گفت و به نظر یکم نا امید شد...

یی فان بهش اشاره کرد که بیاد و توی بغلش دراز بکشه... تاعو هم همین کار رو کرد...

یی فان اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-امروز کل عمارت رو به هم ریخته بودی ها...

تاعو اروم پرسید
-واقعا؟
یی فان سری تکون داد
-اره... همه دنبال اون بچه بودن...

تاعو لبخندی زد
-بچه ی خیلی ارومی بود... وقتی بغلش کردم... خیلی حس خوبی داشت... دوست دارم بچه ای که گرفتیم... مثل اون باشه... باشه؟

یی فان سری تکون داد
-حتما...
بعد از چند ثانیه سکوت یکدفعه گفت
-راستی تاعو... تو دوست داری توی چجور خونه ای زندگی کنی؟

catboy for saleWhere stories live. Discover now