e21

424 93 32
                                    

شیچن بعد از شستن دهنش توی وان حموم نشست و به این فکر کرد که دقیقا چی کار کرده بود...

دندون هاش... اصلا تیز نبودند!

تا همین چند دقیقه قبل وقتی لبش رو گاز میگرفت ... اصلا اونها رو زخم نکرده بود پس چطور تونسته بود دست چنگو جوری گاز بگیره که خون بیفته‌؟!

هیچ ایده ای نداشت...
به خودش نگاه کرد و بلافاصله... احساس کرد کثیفه..
باید خودش رو تمیز میکرد نه؟

شاید بعد از یه حمام... فکرش باز تر بشه و بتونه به نتیجه برسه...

به هرحال... چنگ خودش اونو تو حموم زندانی کرده بود و گفته بود که حق بیرون رفتن نداره اما نگفته بود که نمیتونه دوش بگیره...

پس بلند شد و وان رو پر کرد و یه حمام طولانی و داشت...
حسابی خودش رو تمیز کرد چون هر وقت که یاد رابطه اون شبشون می افتاد دوباره اون حس عجیب که باعث شده بود به چنگ حمله کنه برمیگشت...

بعد از حموم... خودش رو با حوله های توی حمام خشک کرد و بعد تنها‌ چیزی که میشد ازش به عنوان یه لباس استفاده کرد...که در اصل یه حوله تن پوش بود رو برداشت و پوشید...

و با چند تا حوله دست و صورت... برای خودش یه متکا و رو انداز درست کرد...
و خوابید...

واقعا خسته بود پس.. یه جورایی دیگه حتی حمله ش به چنگ هم براش مهم نبود...
زمین سرد ... براش الان راحت تر از هرنوع تختی بود!

#

صبح وقتی وانگجی چشم هاش رو باز کرد ووشیانو دید که کنارش خوابیده و محکم بغلش کرده...

به یاد دیشب افتاد و اهی کشید...
ووشیان حتی محلت نداده بود حرف بزنه و درخواستش رو بگه...

اون رو داخل وان کشیده بود و ازش خواسته بود که کمکش کنه حموم کنه چون هنوز به خاطر رابطه شب قبل یکم درد داره...

همین حرفش کافی یود تا وانگجی از تصمیمش برگرده...
دیشب ... حسابی اذیتش کرده بود...
اون مثل صاحب عوضی برادرش نبود...

دلش نمیخواست ووشیان اذیت بشه..
پس خیلی اروم کنارش نشست و کمکش کرد حمام کنه و برای خواب اماده بشه...

بعد هم خواست به اتاقکش برگرده تا بخوابه... اما ووشیان جلوش رو گرفت و ازش خواست کنارش بمونه...
وانگجی هم قبول کرد و توی تخت ووشیان خوابید...

این اولین باری بود که وانگجی کنار کسی غیر از برادرش یا پدرشون میخوابید و اروم بود...
وانگجی نفسش رو فوت کرد... حالا که دیشب نتونسته بود کنارش باشه باید الان میرفت پیشش...

اما ووشیان حسابی محکم بغلش کرده بود...دلش نمی اومد  اینطوری بیدارش کنه...
پس صبر کرد...

به محض اینکه ووشیان ولش میکرد میرفت تا پیداش کنه...

#

شیچن با صدای ضربه روی در از خواب بیدار شد...
اولش کمی گیج بود که چه خبر شده و چرا اونجاست تا اینکه همه چیز یادش اومد...

catboy for saleWhere stories live. Discover now