شیچن تمام روز رو بدون اینکه چیزی بخوره توی یه سری کلاس خاص شرکت کرد...
گرسنگیش باعث میشد نتونه درست حرفا و کارهای اون افرادو بفهمه پس تنبیه شد...
تمام طول زندگیش... شیچن و وانگجی هیچ وقت تنبیه فیزیکی نشده بودند...
نهایت تنبیهی که لان چیرن براشون داشت حبس شدن توی یه اتاق برای یه روز و تموم کردن یه کتاب خاص و نوشتن خلاصه ش بود...
ولی...این افراد... خیلی راحت اونو با ترکه تنبیه میکردند...
و بلاخره... وقتی کلاس هاشون تموم شد... شیچن همراه بیست تا کت بوی دیگه به یه اتاق کوچیک فرستاده شد...از اونجایی که جا کم بود سعی کرد کم ترین جای ممکنو اشغال کنه و بدون کوچیک ترین صدایی بخوابه...
اما انگار شکمش همچین قصدی نداشت...
و تمام مدت با صدای بلند اعلام گرسنگی میکرد...شیچن که از خجالت سرخ شده بود چشم هاش رو محکم بست و صورتش رو روی زمین پنهان گرد تا اینکه دستی تکونش داد...
یه کت بوی دیگه صداش میزد خیلی روم بلند شد و نشست به اون کت بوی که صورتش توی تاریکی درست مشخص نبود نگاه کرد...
اون کت بوی دست شیچن رو گرفت ... شیچن وحشت زده چشم هاش رو بست... الان قرار بود تنبیه بشه؟
اما خب به جای تنبیه و ضربه کف دستش... حس کرد چیز مربع شکلی کف دستش قرار گرفته...
کت بوی ناشناس با صدای ارومی گفت
-بیا..اینو بخور... صدای شکمت... نمیزاره بخوابم!شیچن اروم تشکر کرد و مشغول خوردن بیسکوییت توی دستش شد...
وقتی داشت بیسکوییت رو میجویید به اطراف نگاهی انداخت بقیه به نظر خواب می اومدند...کت بویی که بیسکوییتو بهش داده بود گفت
-سعی کن از این به بعد برای خودت غذا گیر بیاری... اینجا کلا یه وعده غذا بهمون میدن تا لاغر تر بشیم و خریدارای بهتری پیداکنیم پس...اون یه وعده رو باید تا میتونی بخوری و بدزدی ... و سعی هم بکن شب زود بخوابی ... اینطوری کم تر گرسنه میشی...بعد هم دراز کشید...
شیچن هم اخرین گاز رو به بیسکوییتش زد و وقتی تمومش کرد دراز کشید...
اروم دستش رو روی کمر اون کت بوی که حالا پشت بهش دراز کشیده بود گذاشت و گفت
-ممنونم...بعد هم چشم هاش روبست...
خواب خونه رو دید...
خواب مهمونی ای که هیچ وقت نتونسته بودند شرکت کنند...توی خوابش واقعا خوشحال بود...
کیکی که وانگجی پخته بود واقعا خوشمزه بود... بعد از کیک هم غذای مخصوص خوردند و بعد هم مثل هرسال کادو ها رو باز کردند و پدرشون هم بعد از اون ...اونها رو فرستاد که بخوابند... و شیچن و وانگجی مثل همیشه... توی تخت بزرگ و گرم و نرمشون درحالی که دست همو گرفته بودند خوبیدند!و بعد...
شیچن با ضربه ای که یکی از نگهبانا با پا توی کمرش زد از خواب پرید...
وقتی متوجه شد دقیقا چه اتفاقی افتاده و بلند شد نگهبان سعی کرد دوباره کنکش بزنه که کت بویی جلوی نگهبان در اومد
-مزایده فرداست! واقعا میخوای اینطوری ضرر بزنی؟!
نگهبان پوزخندی زد و دست از سرشون برداشت و گفت
-زودباشین... فقط نیم ساعت دیگه... وگرنه کل روز خبری از خوردنی نیست!شیچن سریع از جاش بلند شد و همراه بقیه کت بوی ها بیرون رفت...
وقتی به سالن رسیدند شیچن دید که همه چطور نون و مواد غذایی روی میز رو میخورند و خیلی ها هم بخشیش رو میدزدند...
وقتی مشغول خوردن شد دلش میخواست گریه کنه... هیچ وقت فکر نمیکرد که روزی برسه که مجبور بشه غذا بدزده!
وقتی بلاخره تایم غذا خوردن تموم شد همه رو به اتاقشون برگردوندن و به محض رسیدن به سلول هرکس یه گوشه نشست تا کمی از غذا های دزدیده شده رو بخوره...
شیچن هم یه گوشه نشست و بیسکوییت مربع شکلی رو توی دستش گرفت...
باید اون کسی که دیشب بهش غذا داده بود رو پیدا میکرد و لطفش رو جبران میکرد...تو همین فکرا بود که صدای اشنایی گفت
-اگه همونطور نگه ش داری ممکنه ازت بدزدنش...
شیچن به اون شخص نگاه کرد و گفت
-ش...شما... همون کسی هستید که دیشب...کت بوی سری تکون داد
-هی... این همه مودبانه حرف زدن دیگه چیه؟ چرا داری مثل اون اربابای پولدار حرف میزنی؟ مثل خودمون حرف بزن باو...شیچن گیج نگاهش کرد ... این باو اخر حرف اون کت بوی.. معنیش چی میتونست باشه؟
وقتی اون هم نگاه گیج شیچنو دید خندید و گفت
-بی خیال... ولش هرجور دوس داری حرف بزن... بگو ببینم... اسمت چیه؟ بار اولیه که فروخته شدی؟ اون بیسکوییت توی دستت ... اون مال منه؟شیچن سریع بیسکوییتو به اون کت بوی داد و گفت
-ام...بله این... به جبران...بیسکوییت دیشب...
اون کت بوی خندید
-ولش بابا... پیش خودت نگه دارش...دیشب صدای غر غر شکمت رو مخم بود! خب... حالا نگفتی اسمت چیه؟شیچن بیسکوییتو توی جیبش گذاشت و گفت
-شیچن... اسمم لان شیچنه... و شما؟کت بوی جا خورد
-تو فامیلی هم داری؟! ای ول بابا... خب... من اسمم تاعو عه... فامیلی ندارم... چون بابامو نمیشناسم... مامانمم نداشت... اونم مامان باباشو نمیشناخته معمولا کم پیش میاد کت ی فامیلی داشته باشه...شیچن سری تکون داد و گفت
-منم نمیدونم مادرم کی بوده... من و برادرم... همیشه با پدرمون بودیم... خودمون سه تا...تاعو سری تکون داد و گفت
-پس برادرم داری! البته نمیگم که من ندارما... ممکنه نصف این کت بوی ها برادرام باشن ولی خب...ما که خبر نداریم!
شیچن سری تکون داد و گفت
-برادرم تو بهداریه...تاعو پرسید
-بهداری؟ دواخونه منظورته؟ مریضه؟
شیچن سرشو با معنی اره تکون داد
-وقتی میومدیم سرما خورد...تاعو سری تکون داد
-پس مزایده رو از دست میده...
شیچن نگاهش کرد
- واقعا...میخوان بفروشنمون؟تاعو زد زیر خنده
-پس چی؟! البته دعا کن فروش بری چون... اگه نری ...تا مزایده بعدی قطعا اینجا گیر افتادی... با همین وضع غذا دزدی! راستی داداشت چه شکلیه؟ شبیه این؟شیچن لبخندی زد
-اره خب... ما دوقلوییم...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!