شیچن به بهونه ی قدم زدن همراه جینگ یی از عمارت خارج شد...
میدونست زیاد فرصت نداره ...
معمولا فقط یه مدت محدودی اجازه داشت خارج از عمارت بمونه...باید با کسی که اون نامه رو نوشته بود ملاقات میکرد...
اون شخص... انگار اصلا خبر های خوبی نداشت...پارکی که اون شخص خواسته بود همو اونجا ببینند زیاد از عمارت خاندان جیانگ دور نبود...
اما محلی که توی پارک گفته شده بود یه جای پرتی بود...
یه جورایی ترسید...
اما به خودش نهیب زد چیزی نمیشه...دستی روی قلاده ش کشید...
چنگ بهش گفته بود که تا زمانی که اون قلاده گردنش باشه ... هرجا بره پیداش میکنه...نفس عمیقی کشید و جای پسرش جینگ یی رو توی کالاسکه مرتب کرد...
امیدوار بود اتفاق بدی نیفته...یه دفعه صدای قدم های شخصی رو از پشت سرش شنید و به طرف صدا برگشت...
وقتی مینگجو رو دید یکم جا خورد..پرسید
-تو کسی هستی که ازم خواستی بیام اینجا؟مینگجو چیزی نگفت فقط چند قدم جلو تر اومد
شیچن ادامه داد
-توی این نامه... گفتی که میخوای راجب مساله ی مهمی باهام حرف بزنی... چیزی که اگه بدونم... زندگیم عوض میشه...مینگجو اروم تایید کرد
-اره... چیزی نبود که بشه توی عمارت راجبش حرف بزنم...
شیچن سری تکون داد و گفت
-و اون چیه؟مینگجو نفس عمیقی کشید و گفت
-چیز های زیادی هست که باید بدونی... اول اینکه... من... من ازت... خوشم میاد...شیچن برای چند دقیقه واکنشی نشون نداد بعد هم خنده ی موذبی کرد و گفت
-اوه... ممنون؟مینگجو جلو رفت و دستش رو گرفت
-منظورم رو درست متوجه نشدی... من... واقعا ازت خوشم میاد و میخوام تو گربه ی من باشی...شیچن گیج گفت
-ولی من... یه صاحب دارم...مینگجو لبخندی زد و گفت
-صاحبت... قراره به زودی تردت کنه... اونا میخوان تو و برادرت رو بفرستن به یه عمارت مخروبه... تا اونجا تک و تنها زندگی کنین...ارباب زاده چنگ به زودی قراره ازدواج کنه و بعد از ازدواج هم... دیگه هیچ احتیاجی بهت نداره... من به بانو جیانگ راجب احساسم به تو گفتم... و اون... اون قبول کرد که تو رو به من بدن...
ولی باید عجله کنیم و از اینجا بریم... من میبرمت یه جای امن...
من ازت مراقبت میکنم....
هم از تو و هم از پسرت...
خواهش میکنم شیچن...شیچن دستش رو از دست مینگجو بیرون کشید و اروم گفت
-من...باتو نمیام...مینگجو جا خورد...
اما چند ثانیه ی بعد به خودش اومد و گفت
-چی داری میگی؟ اونا تو رو زندانی میکنن... تا اخر عمرت... مثل یه زندانی توی یه عمارت خالی زندگی میکنی...اونا هیچ چیزی... حتی غذا و لباس هم برای تو و بچه ت فراهم نمیکنن و بعد از یه مدت فراموش میکنن که اصلا وجود داشتین!... این... زندگی ایه که برای پسرت و خودت میخوای؟
شیچن نفس عیمقی کشید و گفت
-من...چند تا دلیل دارم...اول اینکه نمیخوام از وانگجی جدا بشم... اگه منو بفرستن... اونم با من میاد پس اوضاع اونقدر ها هم بد نیست اونجا...و دلیل دیگه م اینه که... مینگجو... تو خیلی این مدت بهم محبت کردی... حتی وقتی تو درمانگاه بودم گاهی به دیدنم می اومدی و این خوشحالم میکرد... ولی...
لبخندی زد و دستش رو روی سینه ش گذاشت و گفت
-کسی که من عاشقشم... چنگه...مینگجو احساس میکرد یه سیلی محکم توی صورتش خورده...
کمی تلو تلو خورد و بعد به شیچن نگاه کرد و لبخندی زد
-باشه...میفهمم...بعد هم سری تکون داد و گفت
-فکر کنم تصمیمت رو گرفتی پس... ازش پشیمون نمیشی نه؟شیچن لبخندی زد و گفت
-من پشیمون نمیشم...
مینگجو سری تکون داد و گفت
-پس... میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟شیچن نگاهش کرد.. مینگجو هم به شیچن نگاه کرد و گفت
-من همیشه... میخواستم یه بار هم که شده بغلت کنم... لطفا... میذاری فقط چند دقیقه این کار رو بکنم؟ به عنوان یه دوست...#
یی فان ماشین رو نگه داشت...
و بعد به تاعو نگاه کرد
-پیاده شو رسیدیم...تاعو از ماشین پیاده شد و جایی که دید... یه جورایی باعث شد حالت تهوع بهش دست بده...
یی فان توضیح داد
-اینجا یه بازار سیاه خرید و فروس بچه گربه س... پدرم... تو رو از اینجا خرید...تاعو نگاهش کرد و اوه ارومی گفت
یی فان به ماشینش تکیه داد و توضیح داد
-خیلی دنبال پدر و مادرت گشتم... اما هیچ اثری ازشون پیدا نکردم...تاعو به طرفش رفت و بغلش کرد
-ممنونم...
یی فان لبخندی زد و سر تاعو رو نوازش کرد و بعد گفت
-ولی... در عوض ... یه چیزی به ذهنم رسید که فکر کنم... دوست داشته باشی بشنوی...تاعو نگاهش کرد و یی فان هم توضیح داد
-من و پدرم باهم صحبت کردیم... هنوز راضی نشده ولی... به زودی راضیش میکنم تا یه خونه ی کوچیک به من بده و از این عمارت بیام بیرون...بعد به جلوش نگاه کرد و ادامه داد
-اونوقت... یه روز دوباره میایم اینجا... و با هم... یه بچه گربه رو از اینجا میخریم...تاعو بهت زده به یی فان نگاه کرد و گفت
-داری... جدی میگی؟!
یی فان لبخندی زد-البته... برای من مهم نیست که من و تو هیچ وقت... خودمون بچه دار نشیم... یه بچه گربه مثل این بچه ها رو میاریم پیش خودمون و خیلی خوب بزرگش میکنیم... مثل بچه ی خودمون... این...از این ایده خوشت میاد؟
و به تاعو نگاه کرد که متوجه شد داره گریه میکنه...
وحشت زده گفت
-عه... چرا... چرا گریه میکنی... لطفا گریه نکن... باشه؟تاعو لبخندی زد و اشک هاش رو پاک کرد و گفت
-متاسفم... فقط... یکم احساساتی شدم...و یی فان رو دوباره بغل کرد
یی فان هم سرش رو بوسید و دم گوش هاش زمزمه کرد
-دیگه داره دیر میشه... بیا برگردیم خونه...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!