شیچن خیلی اروم پشت سر مینگجو به طرف اتاق جیانگ فنگمیان میرفت...
کل وجودش با هر قدمی که برمیداشت از شدت استرس و هیجان میلرزید...
بلاخره بعد از یک هفته دوری...دوباره وانگجی رو میدید!
دوباره میتونستند کنار هم باشن...
همونطور که پدرشون همیشه میگفت
تا وقتی که همدیگه رو دارن همه چیز خوبه!این علت احساس هیجانش بود...
دلیل استرسش این بود که از امشب... قرار بود یکی از اون ارباب زاده ها صاحبش بشه...
یکی از اون ارباب زاده ها سرد بود و هروقت نگاهش میکرد یخ میبست و اون یکی هم اونقدر پرهیجان و پرحرف بود که گاهی ازار دهنده میشد...
به مینگجو نگاه کرد...راستش... اونقدر ها هم براش مهم نبود که اربابش دقیقا چه شخصی باشه...
ناراحتی الانش به خاطر این بود که...
دیگه به هیچ وجه نمیتونست... با مینگجو رابطه ای داشته باشه...مینگجو بلاخره جلوی یه اتاق ایستاد و باعث شد شیچن که تو افکارش غرق بود بهش بخوره...
مینگجو نگاهش کرد و شیچن معذرت میخوام ارومی گفت..
مینگجو اهی کشید و در زد...
همزمان به این فکر میکرد که چی میشد که اون گربه رو... چیمیشد اگه اون همچنان یه خدمتکار میموند؟
اما...گربه ها گرون تر از اونین که یه خدمتکار بشن!
و برای مینگجو هم محاله که بتونه یه همچین گربه ی گرونی رو بخره...
برای همین چاره ای نداشت جز اینکه بزاره اون گربه ی جذاب و باهوش رو جلوی چشم هاش تبدیل به یه برده جنسی کنن!
مینگجو چند باری پلک زد تا به خودش مسلط بشه و از این افکار بیرون بیاد... و بعد در زد...
وقتی که در باز شد و شیچن وانگجی رو اون طرف در دید نتونست بیش تر از این صبر کنه و به طرف برادرش دویید و اونو بغل کرد...
وانگجی هم متقابلا محکم اونو بغل کرد...
ووشیان همون لحظه بود که سر رسید...جیانگ فنگمیان یه گوشه ایستاده بود و به اون دوتا کت بوی که محکم همو بغل کرده بودند خیره بود...
ووشیان به طرفش رفت و گفت
-وای... انگاری واقعا از هم قابل تشخیص نیستن...جیانگ فنگمیان لبخندی زد و گفت
-بهتره مزاحمشون نشیم... خیلی وقته که همدیگه رو ندیدن...
ووشیان سری تکون داد و چیزی نگفت
جیانگ فنگمیان کمی بعد پرسید
-آ-چنگ کجاست؟ووشیان شونه ای بالا انداخت
-خب... اون احتمالا الان داره خواب هفت پادشاه رو میبینه... انقدر خسته بود که حتی حوصله سر به سر گذاشتنای منم نداشت!جیانگ فنگمیان اهی کشید و سر تکون داد
-اون یه پلیس خوبه!جیانگ فنگمیان به ووشیان نگاه کرد و لبخندی زد و گفت
-البته... اما من نگرانم... ایا یه جانشین خوبم هست یا نه!
ووشیان سریع گفت
-حتما هست!چند دقیقه ای سکوت ایجاد شد تا اینکه ووشیان گفت
-عمو به نظرتون کدومشون به درد من میخوره؟!جیانگ فنگمیان خندید
-فکر کنم جدیده... اون یکی... خیلی مطیع تره... اون به چنگ بیشتر میخوره...ووشیان نیشخندی زد
-هوم! خودمم به همین فکر میکردم! خب... حالا که این دوتا انقدر به هم چسبیدن... انگار امشبو باید صرف نظر کنم و صبح دنبال گربه م بیام!جیانگ فنگمیان سری تکون داد
-هرطور که خودت میخوای...#
یی فان چشمی توی اتاقش گردوند و وقتی تاعو رو ندید به طرف اتاقکش رفت...
تاعو خواب نبود... اما وقتی حس کرد یی فان به طرفش میاد خودش رو به خواب زد
البته که یی فان اینو متوجه شد...اون دیگه از صبر کردن خسته شده بود...
تمام این هفته رو یی فان تلاش کرده بود با کار های مورد علاقه تاعو اونو سرحال کنه...براش غذای مورد علاقه ش رو اورده بود..
سعی کرده بود باهاش بازی کنه...
راجب گذشته ها و روزای خوبشون حرف زده بود اما بازم هیچی!تاعو اصلا محلش نمیداد...
خب... تاعو وقتی که گربه کوچولوی خودش بود از رابطه شون و سبکش لذت میبرد...این فعلا اخرین راهکار یی فان بود...
صدا زد
-تاعو... چشم هاتو باز کن میدونم که بیداری...
تاعو جوابی نداد...یی فان ادامه داد
-کاری نکن به زور متوصل بشم... تو که منو میشناسی...تاعو باز هم از جاش تکون نخورد...
یی فان خم شد و دم گوشش گفت
-اخرین فرصتته ها...تاعو چشم هاش رو باز کرد...اما از جاش تکون نخورد
یی فان سری تکون داد
-خیلخوب ... خودت خواستی...و بعد دستش رو دراز کرد تا دست تاعو رو بگیره...
ولی تاعو اصلا نمیخواست کوتاه بیادبرای همین سریع از جاش بلند شد و از یی فان فاصله گرفت
یی فان واکنشی نشون نداد ... فقط گفت
-خیلخوب.... حلا که پاشدی... بیا بریم...تاعو اخمی کرد
-کجا بیام؟
یی فان جوابی نداد و بیرون رفت...تاعو هم کمی این پا و اون پا کرد اما اخر سر دنبالش راه افتاد...
وقتی یی فان وارد حمام شد... تاعو بلند گفت
-من نمیخوام بیام حموم!یی فان به طرفش رفت و این بار مچ دست تاعو رو گرفت
-دست تو نیست ... باید بیای!تاعو سعی کرد دستش رو ازاد کنه... اما درسته که تاعو سریع بود... ولی قطعا به اندازه کریس قوی نبود!
گفت
-من... من بچه نیستم... میتونم خودم...برم حموم...اما کریس بدون توجه به حرف هاش اونو داخل حمام کشید...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!