دیگه چیزی تا برگشتن لان چیرن نمونده بود و پسر ها حسابی برای اومدنش هیجان داشتند...
شیچن هرازگاهی به نقاشیش دست میزد تا برای بار هزارم مطمعن بشه که رنگ هاش خشک شده یا نه و وانگجی هم بی حوصله سرجاش نشسته بود و سعی میکرد برای پرت کردن حواسش از دیر کردن پدرشون گرامری رو که براش سخت بود رو دوباره و دوباره بخونه تا یاد بگیره...
همه چیز... درست مثل دفعه قبل بود...
و وانگجی و شیچن... با وجود اینکه چیزی نمیگفتند امیدوار بودند که پدرشون ... به خونه برگرده و مثل اون دفعه...و بلاخره صدای چرخش کلید توی قفل در باعث شد از جاشون بلند شن...
چیرن خیلی اروم در رو باز کرد و وارد شد...
و وقتی چشمش به شیچن و وانگجی افتاد لبخندی زد و گفت
-اوه... انگار... امشب یه جشن داریم...و بعد به طرفشون رفت و هردوشون رو محکم بغل کرد و اروم گفت
-دلم براتون تنگ شده بود... منتظرتون بودم...#
چنگ به طرف ووشیان دویید
-وی ووشیان... اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده که...
ووشیان نذاشت حرف چنگ تموم شه... نگاهش کرد و با لبخند غمگینی گفت-یه نفر... گربه ت رو کشته... و وانگجی هم... تقریبا نیم ساعت پیش رفت... پیش برادرش...
چنگ کنار ووشیان نشست و گفت
-هی! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ووشیان مشغول تعریف کردن شد...
و وقتی داستانش تموم شد... درحالی که اشک هاش رو که خیلی سریع از چشم هاش پایین می افتادند رو پاک میکرد ادامه داد-من... خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم... خیلی سعی کردم که اونو پیش خودم نگه دارم و بهش بگم نرو.. ولی نتونستم... اون... نمیخواست زنده بمونه پس...
چنگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد اشک هاش رو عقب بزنه...
اشک ریختن اونو ضعیف نشون میداد...ووشیان نگاهش کرد
-چنگ... تو... میتونی قاتل رو پیدا کنی مگه نه ؟چنگ نگاهش کرد و چیزی نگفت...
بعد از چند دقیقه پرسید
-جینگ یی... کجاست؟ووشیان که یادش افتاد راجب اون چیزی نگفته سریع جواب داد
-بردمش خونه...چنگ سری تکون داد و گفت
-من میرم خونه... تو هم... بهتره به جای آبقوره گرفتن بری و یه قبر برای اونها پیدا کنی...ووشیان نگاهش کرد و بعد سری تکون داد و از جاش بلند شد
#
چنگ توی ماشین نشست...
حالا که کسی نبود عیبی نداشت گریه کنه؟
شیشه ها رو بالا داد و سرش رو روی فرمون گذاشت و بی صدا اشک ریخت...برای بیست دقیقه ...
بعد نفس عمیقی کشید...
اون .. باید قوی میموند.... برای پسرش...
باید ازش مراقبت میکرد...#
چنگ به محض رسیدن به عمارت دنبال جینگ یی گشت اما هیچ کس نمیدونست اون کجاست...
این عصبانیش کرد
یعنی یه نفر اون بچه رو دزدیده بود؟با حرص بیرون رفت و به همه دستور داد برن و دنبالش بگردن...
خودش هم به دیدن مادرش رفت... باید باهاش حرف میزد!
یه جورایی شک نداشت که این اتفاقا... همه ش زیر سر مادرشه...
#
یی فان وارد اتاقک تاعو شد... وقتی که اون بچه رو درحالی که با چشم های باز ساکت و کنجکاو به اطراف نگاه میکرد رو کنار تاعوی غرق خواب دید لبخندی زد...
جلو تر رفت و سر تاعو رو نوازش کرد و پیش خودش گفت
-مطمعنم که قصد تو فقط مراقبت از این کوچولو بوده اما اگه بدونی چه دردسری برای خدمتکار ها درست کردی!و بعد هم خیلی اروم طوری که تاعو رو بیدار نکنه بچه رو بغل کرد که متوجه شد اون بچه خیلی محکم اون عروسک پولیشی رو توی دستش گرفته...
یی فان خیلی اروم عروسک رو از دستش گرفت و درحالی که اونو روی تخت میذاشت توی دلش گفت
-خیلی خوش شانسی کوچولو... حتی من هم اجازه ندارم برای حتی یه لحظه اون عروسکو لمس کنم...اون عروسک تنها عروسکیه که تو کل بچگیش داشته و خیلی براش عزیزه...
و بعد هم با بچه از اتاق بیرون رفت و خیلی اروم به طرف اتاق چنگ رفت و در زد...
چنگ در رو باز کرد و وقتی بچه ش رو توی بغل یی فان دید اوهی گفت و بچه رو از یی فان گرفت و داخل رفت...
یی فان گفت-صبر کن بچه رو اونطوری...
در بسته شد و یی فان با اهی حرفش رو کامل کرد
-بغل نمی کنن...بعد هم برگشت که به طرف اتاقش بره که با کسی برخورد کرد
بانو یو بدون هیچ وانکنشی بهش نگاه میکرد...
یی فان هم نمیدونست چی باید بگه که بانو یو گفت
-با من بیا...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!