e45

599 95 84
                                    

به محض اینکه یی فان ماشین رو اورد و تاعو و جینگ یی سوار شدند...

یی فان رو به تاعو گفت
-فعلا نمیریم خونه...میخوایم بریم درمانگاه...

جینگ یی ناراحت پرسید
-چرا؟ من که مریض نیستم...

یی فان نگاهش کرد و سرش رو نوازش کرد و گفت
-برای تو نه...باید تاتا ت رو ببریم دکتر‌...
تاعو جا خورد و جینگ یی هم به طرف تاعو چرخید و با صدای نگران پرسید
-تاتا ...مریض شودی؟

تاعو جوابی نداد و به یی فان نگاه کرد...
یی فان هم به رو به روش نگاه کرد و همونطور که به طرف درمانگاه میرفت گفت
-فکر کرده بودی که من نمی فهمم؟

تاعو اروم سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت...

#

یی فان به طرف دکتری که تاعو رو معاینه کرده بود رفت و پرسید
-مشکلش چیه؟

دکتر شونه ای بالا انداخت و گفت
-اون دیگه یه گربه ی پیر حساب میشه... طبیعیه که ضعیف بشه و مشکلاتی براش پیش میاد... خیلی از گربه ها توی این سن دیگه توی خیابون رها میشن‌... ولی اگه قصد دارین نگهش دارین... پیشنهادم اینه که دیگه خودتونو اماده کنین... چون احتمالش زیاده که خیلی زود بمیره...

یی فان اب دهنش رو قورت داد و پرسید
-یعنی... هیچ راهی نداره؟

دکتر سری تکون داد و یه دفترچه رو بیرون اورد و گفت
-من یه سری دارو براش مینویسم که باید از الان تا اخر عمرش مصرف کنه... این دارو ها میتونه کمکش کنه یه چند سال دیگه زنده بمونه... ولی بازم...

و سری تکون داد...
یی فان فهمیدم ارومی گفت و وارد اتاق معاینه شد و به تاعو که داشت با جینگ یی حرف میزد نگاه کرد...

اگه قرار بود تاعو اینطوری تنهاش بذاره...
باید تمام تلاشش رو میکرد که این روزا بهش خوش بگذره و خاطرات شادی برای اون و جینگ یی ایجاد میکرد...

#

یی فان خیلی اروم بیدار شد...

از همون لحطه که چشم هاش رو باز کرد احساسش کرد...
یه چیزی درست نیست...

تاعو معمولا زود تر از اون بیدار میشد و مشغول کار میشد...

برای همین سکوت خونه...
حس بدی بهش میداد...

اروم برگشت و تاعو رو دید که کنارش خیلی اروم خوابیده‌‌...

توی این یک سال و نیم...
خیلی پیر تر به نظر میرسید‌...
موهاش حتی سفید شده بود...

اگه یه انسان بود سی سال سنی نبود!
نفس عمیقی کشید...
امیدوار بود تاعو فقط خسته بوده باشه...

پس اروم تکونش داد و صداش زد
-تاعو...
ولی جوابی نشنید...
خیلی اروم تکونش داد...

ولی جوابی نشنید...
اشک هاش اروم روی گونه هاش راه افتادند...
میدونست یه همچین روزی میرسه ولی‌...

یه دفعه صدای جینگ یی رو شنید
-تاتا؟
یی فان برگشت و به جینگ یی نگاه کرد و وقتی که جینگ یی چشمای خیس یی فان رو دید زد زیر گریه و با گریه به طرفش دویید و تاعو رو صدا زد...

ولی خب...

#

یی فان بعد از مرگ تاعو خیلی افسرده شده بود و مهم نبود که جینگ یی چقدر سعی کنه حال و هواش رو عوض کنه...

باز هم یی فان خیلی سرحال نمی اومد...
بعد از یک سال...

یی فان بلاخره موفق شد با غمش کنار بیاد و دوباره به روال عادی زندگی برگرده...

جینگ یی هم نگران بود... میترسید اگه به فرم کت بوی جلوی یی فان ظاهر بشه... اونو ناراحت کنه...

برای همین با وجود اینکه براش سخت بود... بیشتر وقت ها به فرم انسانی خودش میبود...

ییی فان وقتی متوجه این رفتارش شد و فهمید که علتش چیه اونو محکم بغل کرد و بوسید...

یه دفعه خبری رو شنید که باعث شد مجبور شه به عمارت جیانگ بیاد...
یه تصادف اتفاق افتاده بود...

توی اون تصادف...
جیانگ فنگمیان و همسر چنگ کشته شدند...

و چنگ هم...
از کمر به پایین فلج شده بود...

در نتیجه نمیتونست رهبر خاندان بشه و به کارشون رسیدگی کنه...

پس بانو یو مجبور بود یی فان و ووشیان رو دوباره به عمارت برگردونه...
و واقعا براش سخت بود وقتی ووشیان گفت علاقه ای نداره و یی فان کسی بود که انتخاب شد...

دوست داشت مخالفت کنه...
اما نمیتونست...

همین که یی فان اون و پسر و نوه ش رو از عمارت بیرون نکرده بود‌... خیلی بود...

مخصوصا که...
اون بچه گربه حالا جلوی چشم هاش مانور میداد...

جینگ یی هم بعد از اون حسابی تمرین کرد...
جلوی هیچ کس فرم کت بویش رو نشون نمیداد...

اینطوری بهتر بود...

اون قصد داشت که بعد از بابا یی فانش رهبر خاندان بشه... و به عنوان یه گربه نمیتونست...

اون باید تلاشش رو میکرد و برای بقیه ی کت ها شرایط بهتری رو فراهم کنه...

به هرحال... اون اولین گربه ای میبود که رهبر خاندانی مثل خاندان جیانگ شده بود...

پایان

catboy for saleWhere stories live. Discover now