e31

363 95 42
                                    

وانگجی و شیچن توی اتاق انتظار نشسته بودند و منتظر بودند که صاحب هاشون برسند...

شیچن حسابی هیجان داشت و از اونجایی که میتونست احساسات وانگجی رو هم حس کنه‌... میدونست که اونم هیجان زده س‌‌...

از جاش بلند شد و کمی توی اتاق قدم زد... این اتاق ... خیلی قشنگ بود پس...

پس قدم زدن توی همچین اتاقی باعث میشد اروم تر بشه و بتونه استرس و هیجانش رو سرکوب کنه...

وانگجی به شیچن نگاه کرد و وقتی دید که به دیوار های اتاق نزدیک میشه و بهشون زل زده لبخندی زد

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

وانگجی به شیچن نگاه کرد و وقتی دید که به دیوار های اتاق نزدیک میشه و بهشون زل زده لبخندی زد...

رنگ ها و طرح ها...همیشه حواس اونو از شرایط پرت میکردند...

و تو موقعیت فعلی... این خیلی خوب بود...
معلوم نبود وقتی چنگ باهاش برخورد کنه چه رفتاری باهاش داشته باشه...

پس... نمیخواست برادرش با فکر کردن به چنگ و رفتارهاش اعصابش رو خورد کنه...
این باعث میشد اوصاع براش سخت تر بشه...

امیدوار بود چنگ و ووشیان امروز رفتار های خوبی داشته باشند‌‌‌...
امیدوار بود

#

چنگ ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و به طرف ساختمون راه افتاد...

یه جورایی... حالا که قرار بود گربه ش رو بعد از یه هفته ببینه... هیجان زده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود...
یعنی شیچن هم منتظرش بود؟

دستش رو روی کیفش گذاشت و نفس عمیقی کشید و به صدای قرقر چرخ چمدون ووشیان گوش کرد...
و طبیعتا‌... این صدا روی اعصابش بود...

دوست داشت سرش داد بزنه اما نمیخواست مودش خراب شه...
چون اگه مودش خراب میشد احتمالا شیچن رو اذیت میکرد و نمیخواست اونو اذیت کنه...
اهی کشید‌...

ووشیان بلاخره بهش رسید و صدای قرقر چرخ های اون چمدون قطع شد...

ووشیان درحالی که نفس نفس میزد گفت
-اخیش... بلاخره رسیدیم... خب...حالا این کتابا رو باید به کی بدیم برامون بیاره؟

چنگ نگاهش کرد
-اینجا درمانگاهه نه هتل‌... پس باید خودت بیاریش...

ووشیان اخمی کرد
-چییی؟ این امکان نداره! اینجا اسانسور ندارههه! تازه... اونجا نوشته اتاق ملاقات با گربه ها هم طبقه سومه!

catboy for saleOnde histórias criam vida. Descubra agora