وانگجی و شیچن توی اتاق انتظار نشسته بودند و منتظر بودند که صاحب هاشون برسند...
شیچن حسابی هیجان داشت و از اونجایی که میتونست احساسات وانگجی رو هم حس کنه... میدونست که اونم هیجان زده س...
از جاش بلند شد و کمی توی اتاق قدم زد... این اتاق ... خیلی قشنگ بود پس...
پس قدم زدن توی همچین اتاقی باعث میشد اروم تر بشه و بتونه استرس و هیجانش رو سرکوب کنه...
وانگجی به شیچن نگاه کرد و وقتی دید که به دیوار های اتاق نزدیک میشه و بهشون زل زده لبخندی زد...
رنگ ها و طرح ها...همیشه حواس اونو از شرایط پرت میکردند...
و تو موقعیت فعلی... این خیلی خوب بود...
معلوم نبود وقتی چنگ باهاش برخورد کنه چه رفتاری باهاش داشته باشه...پس... نمیخواست برادرش با فکر کردن به چنگ و رفتارهاش اعصابش رو خورد کنه...
این باعث میشد اوصاع براش سخت تر بشه...امیدوار بود چنگ و ووشیان امروز رفتار های خوبی داشته باشند...
امیدوار بود#
چنگ ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و به طرف ساختمون راه افتاد...
یه جورایی... حالا که قرار بود گربه ش رو بعد از یه هفته ببینه... هیجان زده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود...
یعنی شیچن هم منتظرش بود؟دستش رو روی کیفش گذاشت و نفس عمیقی کشید و به صدای قرقر چرخ چمدون ووشیان گوش کرد...
و طبیعتا... این صدا روی اعصابش بود...دوست داشت سرش داد بزنه اما نمیخواست مودش خراب شه...
چون اگه مودش خراب میشد احتمالا شیچن رو اذیت میکرد و نمیخواست اونو اذیت کنه...
اهی کشید...ووشیان بلاخره بهش رسید و صدای قرقر چرخ های اون چمدون قطع شد...
ووشیان درحالی که نفس نفس میزد گفت
-اخیش... بلاخره رسیدیم... خب...حالا این کتابا رو باید به کی بدیم برامون بیاره؟چنگ نگاهش کرد
-اینجا درمانگاهه نه هتل... پس باید خودت بیاریش...ووشیان اخمی کرد
-چییی؟ این امکان نداره! اینجا اسانسور ندارههه! تازه... اونجا نوشته اتاق ملاقات با گربه ها هم طبقه سومه!
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!