e44

308 75 36
                                    

تاعو درحالی که دست جینگ یی رو گرفته بود اروم وارد اتاق جیانگ فنگمیان شد...

جیانگ فنگمیان به طرفشون رفت و وقتی وسایل توی دست جینگ یی رو دید پرسید
-اوه.. پس تو هم به نقاشی علاقه داری؟

جینگ یی خجالت زده پشت تاعو قایم شد و فقط اروم سرش رو به معنای اره تکون داد...

فنگمیان لبخندی زد و گفت
-نیازی نیست خجالت بکشی... بیا... بیا اینجا ببینمت...

و بعد نگاهی به یی فان انداخت...
اون هم سری تکون داد و به طرف در رفت و مطمعن شد که قفله...

جینگ یی به تاعو نگاه کرد و وقتی تاعو سرش رو به معنی اینکه عیبی نداره اگه جلو بره تکون داد اون هم از تاعو فاصله گرفت و جلو تر رفت...

رعد هم دفتر و مداد رنگی رو ازش گرفت و گفت
-عیبی نداره اگه ام...

به یی فان نگاه کرد و دوباره خطاب به جینگ یی گفت
-بابات اینا رو نگه داره؟

جینگ یی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و فنگمیان هم جعبه مداد رنگی و دفتر رو به یی فان داد و دست های جینگ یی رو گرفت و گفت

-من شنیدم که تو یه گربه ی خیلی خاص هستی... میتونی تواناییت رو به منم نشون بدی؟

جینگ یی یه قدم عقب رفت و دست هاش رو از دست فنگمیان بیرون کشید و نگاه وحشت زده ش رو به تاعو دوخت...

تاعو به طرفش اومد و کنارش ایستاد و اروم گفت
-عیبی نداره جینگ یی... این اقا پدر بزرگته... و راجبش میدونه... عیبی نداره اگه بهش نشون بدی‌...

جینگ یی نفس راحتی کشید و گفت
-باچه...

و بعد هم چشم هاش رو بست و بعد از چند دقیقه باز کرد‌‌‌...
وقتی که چشم هاش رو باز کرد دیگه خبری از گوش های گربه ایش و دمش نبود و درست شبیه یه انسان عادی به نظر میرسد...

فنگمیان اروم گفت
-حق با تو بود یی فان... اگه با چشم های خودم ندیده بودم... محال بود باورم بشه...

جینگ یی گیج نگاهش کرد‌... و بعد پرسید
-میشه حالا دوباره برگردم؟

فنگمیان لبخندی زد
-البته‌... البته عزیزم...

جینگ یی دوباره چشم هاش رو بست و وقتی که اونها رو باز کرد یه کت بوی شده بود...

تاعو روی یه صندلی نشست و به جینگ یی هم اشاره کرد که بیاد و توی بغلش بشینه اون هم به طرفش دویید...
فنگمیان خطاب به یی فان گفت
-دیگه بجز من و خودتون کی از این توانایی خبر داره؟

یی فان سری تکون داد و گفت
-هیچ کس... ما اینو وقتی که سه سالش بود دیدیم و تا الان هم به هیچ کس بجز شما نگفتیم...

فنگمیان سری تکون داد و گفت
-کار خوبی کردید و به هیچ وجه در باره این موضوع به هیچ کس هیچی نگین... اگه این موضوع رو بقیه بفهمن...

دو حالت ممکنه پیش بیاد... یا...این بچه کشته میشه یا باقی عمرش رو توی ازمایشگاه میگذرونه...

یی فان متوجه امی گفت و به تاعو و جینگ یی نگاه کرد که داشتند راجب چیز دیگه ای حرف میزدند و از اونجایی که صحبت های یی فان و فنگمیان اروم بود چیزی نشنیده بودند...

فنگمیان به یی فان نگاه کرد و گفت
-خوب این بچه رو بزرگش کن... و سعی کن طوری اموزشش بدی که بتونه هویت کت بوی ایش رو برای مدت طولانی تری مخفی کنه... من حدس میزنم... این بچه قراره جانشین پدرش بشه.‌‌‌..

یی فان اروم گفت
-پدر...جینگ یی پسر منه ...

فنگمیان لبخندی زد و گفت
-حالا... مگه من حرفی از چنگ زدم؟

#

جینگ یی ذوق زده درحالی که بالا پایین میپرید به طرف ماشینشون میرفت...

به زودی به خونه برمیگشتند...
نمیتونست صبر کنه که توی خونه بشینه و مشغول نقاشی کردن توی دفترش بشه...

دوست داشت اونقدر حرفه ای بشه که بتونه شبیه نقاشی های صفحه های اول دفترش نقاشی بکشه...

یی فان جلو تر رفته بود تا ماشین رو بیاره...
از اونجایی که دیگه عصوی از این خانواده نبود... خبری هم از راننده و اینجور چیز ها نبود...

تاعو هم چند قدم عقب تر از جینگ یی راه میرفت و مراقبش بود تا زمین نخوره...

اما یه مشکلی داشت...

جدیدا یه وقت هایی نفس کشیدن براش سخت میشد و چشم هاش هم سیاهی میرفتند...

در این باره به یی فان چیزی نگفته بود چون دقیقا میدونست مشکلش چیه...

دیگه داشت پیر میشد...

بیشترین عمر یه کت بوی پنجاه سال بود و تاعو هم الان تقریبا... توی رنج سنی یه گربه ی پیر قرار میگرفت...

وقت زیادی نداشت...

اینو خوب میدونست...

پس نمیخواست یی فان رو ناراحت و نگران کنه ...
باید این وقت باقی مونده رو با خانواده ش میگذروند...

باید..

چند دقیقه ای سر جاش ایستاد و چند تا نفس عمیق کشید...

وقتی حالش کمی بهتر شد متوجه شد که جینگ یی بهش زل زده...

لبخندی زد و به طرفش رفت و سرش رو نوازش کرد...

۳۲ سال زندگی کرده بود...
براش مهم نبود اگه به زودی بمیره...

اما یی فان نباید تنها میموند...

امیدوار بود جینگ یی بتونه با این موضوع که پدرش بخواد بعد از اون با کس دیگه ای باشه کنار بیاد...

اگرچه که حتی تصور این موصوع که یی فان با کس دیگه باشه قلبش رو به درد می اورد ولی...
اون حق داشت که شاد باشه...

catboy for saleDonde viven las historias. Descúbrelo ahora