یی فان خیلی اروم وارد اتاق شد و تاعو رو که غرق خواب بود رو اروم بغل کرد ...
بعد هم به طرف ماشینش راه افتاد...
قبلا یه دشک بادی مخصوص ماشین رو روی صندلی عقب ماشین پهن کرده بود ... و حالا اماده بود تا کنار تاعوی عزیزش به خواب بره و راننده ش اونو تا طلوع افتاب به محل مورد نظرش برسونه
تاعو به محض اینکه یی فان اونو روی دشک خوابوند از خواب بیدار شد...
وحشت تمام وجودش رو پر کرد
تموم شد؟صدای یی فانو میشنید که با یکی صحبت میکرد و میگفت که مطمعن رانندگی کنه...
این یعنی... اونو فروخته بودند؟
جرئت نداشت چشم هاش رو باز کنه تا اینکه متوجه شد یکی کنارش دراز کشید و عطرش...
اون یی فان بود...چشم هاش رو خیلی اروم باز کرد و به یی فان نگاه کرد...
ییفان اونو به طرف خودش کشید و اروم در گوشش گفت
-ششش... اروم باش چیزی نیست... بخواب من اینجا کنارتم...تاعو هم بعد از اینکه محکم دستاش رو دور گردن یی فان حلقه کرد خوابش برد
یی فان لبخندی زد...این بهترین سفر یک ماهه ممکن میشد!
#
مینگجو اروم وارد اتاق شد و به شیچن که روی تخت چنگ نشسته بود و داشت با شیشه شیر به جینگ یی شیر میداد نگاه کرد...
تقریبا یک ماه بود که جینگ یی دنیا اومده بود...
و چنگ... حالا دوباره... یکم خشن شده بود...البته به کسی اسیب نمیزد اما انگار شب زنده داری و مراقبت از یه کوچولوی شیطون مثل جینگ یی اصلا بهش نساخته بود...
شیچن به مینگجو نگاه کرد و پرسید
-چیزی شده؟مینگجو یه نامه رو به طرفش گرفت و گفت
-لطفا... اینو بخون باشه؟
شیچن گیج نگاهش کرد ولی اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد...مینگجو از اتاق بیرون رفت و منتظر شد...
چند شب قبل... بانو یو اونو بدجور تحت فشار گذاشته بودفلش بک
مینگجو اروم در اتاق کار جیانگ فنگمیان رو باز کرد و داخل شد و گفت
-با من امری داشتید خانم؟بانو یو از پشت میز جیانگ فنگمیان سری تکون داد و گفت
-اره... باید راجب یه مساله مهمی باهات حرف بزنم... بشین
مینگجو روی صندلی جلوی میز نشست...بانو یو هروقت میخواست راجب مساله اخراج یه خدمتکار حرف بزنه اونو به اتاق جیانگ فنگمیان میبرد و اینطوری باهاش حرف میزد..
بانو یو پوشه ای رو روی میز گذاشت و گفت
-میدونی این چیه... پس... نیازی نیست وقتمون رو حروم کنیم...بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت
-خوب میدونی که چنگ الان بدجور مثل یه موم تو دست گربه ش شده... فقط چون اون گربه یه توله دنیا اورده... دلیل نمیشه پسرم رو اینطوری صاحب بشه!به علاوه.. من و فنگمیان میخوایم اون با یه دختر متشخص ازدواج کنه و صاحب فرزند بشه... ولی حالا با وجود گربه ش علاقه ای به ازدواج نداره...
فنگمیان عصبانیه چون جفت پسر هاش بدجور عاشق گربه شون شدن... من به یی فان اهمیتی نمیدم... بزار هرکاری میخواد بکنه بکنه اما چنگ...
اون باید از اون گربه جدا شه و تو... شنیدم از گربه ش خوشت میاد...
بیا یه معامله ای کنیم... توش تو سه تا راه و حق انتخاب داری...
اول اینکه به یه نحوی... اون گربه رو تا اخر هفته با خودت میبری خونه ت... در اینصورت تو ... صاحبش میشی بدون اینکه پولی بدی! ماهم تو رو به یه خانواده ی دیگه به عنوان سر خدمتکار معرفی میکنیم تا چشم چنگ هم بهت نیفته..
راه دوم اینه که اون گربه رو بدون هیچ اثری از خودت تا اخر این هفته بکشی... در این صورت ما تو رو باز هم به یه خانواده دیگه معرفی میکنیم و یه مقدار پول هم بابت پاداش بهت میدیم...
اما راه اخر... اگه بخوای حامی حقوق حیوانات بازی دربیاری و اون گربه تا هفته ی دیگه اینجا باشه...تو باید با شغلت و اموالت خداحافظی کنی ازجمله اون گربه ی کوچیکت هوایسانگ...
خوب فکراتو بکن... تا اخر این هفته.. نمیخوام این گربه رو تو این خونه ببینم!
راستی...فکر نکن اگه راه سوم رو انتخاب کنی اون گربه حداقل زندگی راحتی خواهد داشت! از اونجایی که چنگ قصد فروشش رو نداره ما اونو تا یه ماه اینده به عمارت سفید میفرستیم...
اون تا اخر عمرش با اون توله ش اونجا زندگی میکنه و خودشه و خودش... ما حتی براش غذا هم نمیفرستیم... به نظر من که مرگ براش بهتره... ولی این تو هستی که تصمیم میگیری مینگجو!
پایان فلش بک
مینگجو اهی کشید...
الان شش روز از اون صحبت گذشته بود...چاره ی دیگه ای نداشت...
اون باید شیچنو قانع میکرد تا باهاش بیاد...
به در اتاقش نگاه کرد ...
شیچن چند دقیقه ی بعد درحالی که جینگ یی رو توی یه کالاسکه خوابونده بود راه افتاد و از عمارت خارج شد....مینگجو نفس عمیقی کشید ...
دیگه وقتش بود...
VOUS LISEZ
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!